از خودم میترسم. و از جوری که باید توی این دنیا زندگی کرد. هوا دارد رو به گرما میرود و تابستان بار دیگر سر میرسد. پارههای ابر در آسمان دشت مقابل تا افق کشیده شدهاند. چشمهام را ریز میکنم. میتوانم از همین فاصله لرزش کوهستان را در تصویر انتهای جاده ببینم. ببینی من با کدام جغرافیا نسبت دارم. یعنی بهقول این موزیک این بابا یا حرفهای آن یکی که از «موقعیت» میگفت، روانم در کدام جغرافیا فلان میشود. چنین مفهومی مطلقا باید بر تاریخ آدمی مستقر باشد و این برای منی که همواره نیمیم در گذشته بهسر میبرد، شاید کودکی باشد و تمام آن سالهای سلفچگان و ساوه، و همین راهی که از پیش پایم تا ابدیت ادامه دارد. سر در نمیآورم. سوار ماشین میشوم و راه میافتم. خوب که گوش میکنم توی آسمانهای اطراف یک صدایی میپیچد انگار. کسی در سرسرای آسمان میخواند با صدایی مبهم یا آوایی ممتد با دهن بسته در خلوت ظهر در کوچهها که میشود روزها و سالها ادامهش داد. دستم را از روی دهانم برمیدارم، فرمان را توی مشت میگیرم و پیچ ضبط را میچرخانم تا صدایش را بلند کنم. روزگاری میرفتم و ساعتها جلوی کفشفروشیهای خیابان سپه مینشستم. بعد تاریک میشد، کاخها سایه میخورْد و پیرمردهایی که در ِدکانها را هم میکشیدند مثل بابابزرگ علی و سنگفرشهای جلفا میپیچیدند توی غازان و بوی کشمش دوآتشه و نور عصر در حیاط خانهی خاقانی و خندههای پژمان. قبل از تاریکی میرسم. آسمان باز شده. قشنگی این مسیر این است که هم بیابان خالی و بیآرزو دارد و هم یک وقتی چشم باز میکنی و میبینی که خاک شانه گرفته و کوهها آمدهاند بالا و توی هر گودرفتگی ِکنار جاده سپیدارها قد کشیدهاند و روی تپهها همه سبز است. چطور میشود خاک را دوست نداشت. این با همهچیز فرق میکند و این را تنها آنی میداند که ازش متنفر شده باشد. پای هر فرعی ذهنم میپیچد به سمتی و من به ادامه فکر میکنم و به آن شیشههای پنج سالگی ِاتوبوس تعاونی و تمام تابستانهای پریسا و عصر خنک خیابان قرهآغاج تبریز که توی درختها غرق شده بود. برای همین بود که آن مرتبه بچه را بردم و با هم توی اتاق میز سوا چیدیم که مثلا رستوران و نهار خوردیم. عین پشت آن دیگ بزرگ مسی که میزمان بود و پریسا درست جفتش میکرد زیر باریکهی نور شهریوری که از نورگیر کوچک سقف آشپزخانهی حاجیخانم میتابید داخل. بعد هم بوی فرش توی حیاط که آفتاب ِآخر ِعصر گرمش میکرد و من دماغم را میمالیدم روش و مثل همیشه خوابم نمیبرد و به بازی نسیم با برگهای فندق بالای سرم نگاه میکردم. بچه که مثل چی ذوق کرده بود میدانست این لحظه یک چیزی بیشتر از غذا خوردن است و من زور میزدم نگاهم را بدزدم و با پاره ابری که گیر کرده بود گوشهی پنجره کلنجار بروم و فکر کنم که تپههای امیرخیز از اینجا دیده میشود یا نه. یک تو رفتگی هم بود، مسجد بود یا چی. وسطای تلفنخانه، درست روبروی چهلستون. عصرها که پشتمان از کولهپشتی عرق میکرد آب میخوردیم و توی چشمهای هم نگاه میکردیم و یواشکی اطراف را میپاییدیم و لبها و زبانمان چه خنک بود.
دارد غروب میکند خورشید. دست و پایش را جمع کرده پشت سهند که از بعد از راه مراغه همچون دیواری باختری سینه به آفتاب گرفته. صدا روی ابرها، سرخ میشود. صدای همین لحظه است. اسمش هم همین است؛ نمیفهمم ولی عجیب است. سایکوژئوگرافی. عجب. میرود از ته ِتوی آدم بالا و میکشد توی آسمان و حافظه. نزدیکم، چیزی نمانده قبل از تاریکی میرسم. باید یک چیزهایی بماند برای همیشه. مثل همهچیز که نمیشود و نمیماند و مثل صدای تپا تپ کفشهایی که توی بنبست ویجویه نمیپیچند تا برسند پیش پریسا و مسعود دایی. هیچچیزی نمیماند اما کاش برای بچه یک چیزی ثبت شود از آسمانهایش؛ مثل این اسم و همان آبان که وسط پاییز سر میرسد هر سال. پرهیب برجهای دودهگرفته از دور معلوم شده. آن یکی هم قشنگ نوشته بوده، که شهر دیگری در راه است. مثل تمام عمری که در میان این راهها گذشت. سرم را میبرم بیرون. اتوبان خلوت است. صدا از آن بالای آسمان میریزد پایین روی جغرافیا. باد روی صورتم میخورد و آخرین شعاع خورشید در دل ابرهای مغرب به خون مینشیند.