۱۴۰۲ تیر ۷, چهارشنبه

Bak Sohrab! Bizi Dinliyor İstanbul*

 

Arabanın arka koltuğunda oturmak beni hep ağlatmıştır. Çocuksu bir bakış açısından ya da eğlenceli bir anlamda değil, fazlasıyla karanlık bir hissiyat aslında. Arabamı, araba sürmeyi ne kadar özlediğimi hatırlamıyorum bile, ama genelde önde oturduğu kişi yani şoförün yanında oturduğunda insan ne de olursa küçük şirin bir görevin başında hisseder kendisini boşu boşuna. Ama arkada dünyanın hüznüne maruz kalıyorsun sanki. İstanbul’un ışıkları parlıyordu uzaktan. Acaba hangi binaydı. Gülümsüyordun. İstanbul’u dinliyorum yazmıştın daha sonra, gözlerin kapalıydı değil mıydı bilemiyorum; sadece arka koltuğun Kasım yağmuruna maruz kalan bir pencere kadar ıslak-bulutlu olduğunu düşünüyorum. Daha şimdiden soğuk havaları özledim. Ada çok kalabalık, sanki gitmiş o güzelim tenha sokaklar boş evler, yerini ne pahasına olursa olsun tatil yapmak eğlenmek isteyen insanlar doldurmuş. Eriyorum, boşalıyorum bir çocuğun elindeki bir balon gibi. geçen yaz da böyleydi sanırım. İnsan unutuyor. Aynı benim senin İstanbul’un ışıklarına nasıl baktığın unuttuğum gibi, gözlerini unuttuğum gibi, kapalı değildi ki gözlerin, belki çok fazla kelebek vardı, sürekli gözlerine konmak istiyorlardı, sürekli benim alnımda bir vadi açmak istedikleri gibi. Kaybolduk, gürültülü bir ziyafetin sonundaki oyuna doymayan bir çocuk gibi. Kitaplarım çıkıyor, Melekût’un çevirisi de bitti bugün; annemi gördüm, elleri daha da yaşlanmıştı, titriyordu, bakamıyordum. Dün uzun zamandır 37 yaşında olduğumu sandığımı anladım, hesap yaptım 35 çıktı, doldurmamışım bile. 5 yaşında bile yaşlı hissetmiyor muydum ki? Sohrab’ın dediği gibi. İçimden garip bir şekilde sevdiğim tek İran’lı sinemacı. Doğum günü bugün. Sanırım o yüzden ansızın yazmaya başladım zaten. Bir de arabanın arka koltuğu yüzünden. Sohrab’ın asırlarca yerinden kalkmayan demiryolu makasçısı yüzünden. Ya da ne demişti, ne yazmıştı daha doğrusu, bir filminin köylü olan çocuk oyuncusunun annesi, yıllar sonra Almanya’da olan yönetmene yazmıştı bir mektupta: “Sohrab! Ey dünyanın bigane kasabalarında sergerdân olan sevgili yavrum!” Daha az içmeliyim aslında. Yapamıyorum. Saksı alıp kaç bitkimi değiştirmeliyim, martıları beslemeliyim, uçtu uçacak yavruları neyse ki, ebeveynler çok beklediler, aynı arkadaki evin kedisi Sabır’ın bana uzun uzun bakıp beklediği gibi. Ona Ava’dan geri kalan sucuğunu alıp getirdim, veririm bir ara. Tabii Rocky orada olmazsa, onun payını kapmazsa. Rocky çok serseri, üstelik German Shepherd. Gürcistan’a gitmek istiyorum. Hamlet içimi parçaladı o gün. Gürcü Hamlet tabii. Şili’nin uçak biletleri çok pahalı. Ariel Dorfman’ı bütün kanlar ve kederleriyle orada bırakmalıyım sanki şimdilik. Tiflis’e gidip şarap içmek istiyorum, seni unutmak istiyorum, kendi toprağımı de. O kadar acıya dayanılmaz, ben dayanamam daha doğrusu. Anet hanım çok tatlı, acaba onun annesi nasıl toprağını unutmuş, toprağı burası değil mı ki zaten? Toprak bizi nasıl unutur acaba? Şimdi ben hâr bir karanlık gecesi o sarı haremin karşısından geçersem Haşt-Beheşt beni hatırlar mı? Sarayların karanlık yanı beni hatırlarlar mı? Kuyuların boğazları, yaşlı kâri dedenin sesindeki hüzün beni hatırlar mı? Müthiş bir endühla karabatakları bana anlatan Bandar-Torkman’daki avcı beni hatırlar mı? Çoban Ata’nın uçurumundaki çalıya bağladığım dilek, onun adını öğrendiğimde onun adına, onun karlarına doğru gülümsediğim Savalan’ın yanındaki küçük dağ, annemin kucağındayken Gorgan ormanlarında karşılaştığım o ayı, Likya Yolu’ndaki sedirler, Altındere’deki kayalıklar, bunlar beni hatırlar mı? Bizi hatırlar mı? İstanbul beni dinliyor mu? Gözleri kapalı mı? Sen beni duyuyor musun? Arka koltuğa oturmuşum bak, kucağımda bir martı, gözlerimde bir sedir, yağmuru bekliyorum.

 

28 Haziran 2023
Büyükada

 

*İstanbul'u dinliyorum, gözlerim kapalı (Orhan Veli Kanık’ın bir şiirinin başlığı)

۱۴۰۱ دی ۲۳, جمعه

چرا شد محو از یاد تو نامم


چند ساعتی از نیمه‌شب گذشته، باران بی‌امان می‌بارد و چراغ‌های استانبول در ساحل روبرو می‌لرزد. حالا دیگر درست ده روز است که به این سرای تازه آمده‌ام. بعد یک سال و نیم دربدری، خانه‌ی تازه. زبان تازه و کهنه و مردمان غریب و آشنا، مثل هر کجایی که بودم شاید. نمی‌خواستم بنویسم، اصلا نمی‌خواستم به فارسی بنویسم. آیا اینهمه رنج در یک زبان کافی نیست؟ چطور می‌شود به فارسی نوشت و چطور می‌شود حتی نوشت دیگر. برای چندمین شب پیاپی از کابوس و هق‌هق بی‌خوابم. به فارسی خواب می‌بینم، می‌دانم که به فارسی خواب می‌بینم و مگر اینهمه بغض در یک زبان چطور بگنجد؛ یا در زبان دیگر. دیشب خواب دلبند دور و نزدیکی بود که می‌دیدم. خواب می‌دیدم که با من مهربان است، عزیزم می‌دارد و می‌دیدم که متاسف و عاجزیم، و هر دو از چیزی که بر ما گذشته، تاریک. حالا هم ده دقیقه‌ای می‌شود که از کابوسی دیگر، از شاید هولناک‌ترین و عمیق‌ترین بختکی که در عمرم _عمر فردی با شب‌های بی‌شمار از بختک و کابوس_ تجربه کرده‌ام به دنیای زندگان بازگشته‌ام. در این یکی در عجز ِبختک با چشم‌های باز در تاریکی ابعاد خانه را نمی‌شناختم، هیچ نمی‌دانستم کجاست اینجا و من کجایم و فقط لحظه‌ای در تاریکی سایه‌های خواب و بیداری الینه را شناختم که دخترک هم مثل همیشه سعی می‌کرد با قلب ساده و مهربانش یاری کند. چیز بیشتری یادم نمانده آنقدر که وحشت ِشاید بیش از پانزده دقیقه فلج کامل، درونم را تهی کرده بود. تنها مرور علاج‌های همیشگی، تمرین ِمدام کمک گرفتن از تنها عضلات ارادی فعال که پلک‌ها هستند؛ و بعد به‌زحمت بیداری، و سپس مرگ: آن میل شیرین و آن هولیای افسون‌گر که در سایه‌روشن زندگی‌ام ایستاده در تمام این سال‌ها و حالا نیز از همانجا از درون همان مغاک دعوت‌گرش بی‌صدا نگاهم می‌کند با چشم‌های بسیارش. چشم‌های آشنای غریبه‌ها. صبح‌ها که می‌روم برای دویدن می‌ترسم توی آینه نگاه کنم راستش. هر بار هر صبح، در ساعت تازه‌ای که قرار است فرح و سرزندگی بیاورد برایم، نزدیک است دوباره روی زانوهایم فرو بریزم. یک روپوش ورزشی دارم درست مثل مال او: محمد مرادی در آن آخرین ویدیو ـ که تا روزها جرات نمی‌کردم ببینم - بر تن داشت. ولی چرا با همان رنگ و همان خط شبرنگ روی شانه. آیا او هم می‌دوید؟ نگاه نمی‌کنم توی آینه. نه برای منجی نه برای امید، نه هیچ. بعد می‌روم بیرون، هوای تازه‌ی صبحگاه جزیره با بوی کاج‌ها و سروها و پونه‌های باران‌خورده. با دست‌هایم کوچکم به جهان می‌آویزم و می‌خواهم که زنده بمانم. برمی‌گردم، برمی‌گردم تو نسرین بودی. یاد این می‌افتم ناگهان. برمی‌گردم تو محمد بودی. حالا نوبت اوست. آن محمد دیگر، که یتیم بود و حلق‌آویز شد. و چشم‌هاش. چشم‌های اینهمه بیقراری و زجر. چه غریبیم در این دنیا. مگر چه می‌خواستیم جز زندگی؟ کجا فرار کنم. آن سر شریف و آن نیم‌رخ متمایلش و غربتی که از هر عکسی استخوانم را می‌سوزد. که در افیون و الکل هم غرق نمی‌شود. در بی‌مکانی هم فرو نمی‌رود، نیز در دوست و آشنا و عزیزی که می‌خواهی ببینی و نمی‌توانی که می‌خواهی بگویی و بخندی و حرف بزنی و نمی‌توانی و نمی‌توانی بگویی که چرا نمی‌توانی چرا بعد دو سه جمله از هرکسی فرار می‌کنی یادت نمی‌آید زندگی چه بود و چرا با وجود آن آبان سیاه و آن تلخی مرگباری که شد که برگردی چون مجبور بودی به زیبایی و آزادی، و چون تمام عمر دنبال خط سرخ عشق راه کوچه‌ها را گرفته‌ای و به دشت‌ها و کوهستان رسیده‌ای دست‌آخر، چون مرگ نیستی تو رفیق تاریکش و راوی آن چشم‌هایی. چشم‌های زیبای جواد و چشم‌های آن همه چشم که نمی‌توان حتی به نوشتن و گفتن‌شان فکر کرد. بعد اسم آن کتاب است که هی توی سرم می‌چرخد. هر دقیقه‌ای یک بار تکرار می‌شود، خداوندا، چرا نام این کتاب؟ که می‌خواهم برایش بنویسم آخر چقدر شعر زیبا و دردناکی برداشته‌ای گذاشته‌ای جای اسم این کتاب. مثل همان یکی همان دیشبی که روی دیوار بود و از کوه‌های آواره‌ی کوردستان آمده بود و از دیار ِبکر خورشید و از خاور این‌ها و باختر ما، و می‌گفت آمده استانبول برای نوازش مرغ‌های دریایی و آخرش تابوت‌اش روانه‌ی آب‌های شرق شد. دلم می‌خواست از آن کوه‌ها بالا بروم، دلم می‌خواست از آن کوه‌ها که حالا در تاریکی بی‌معنای این جهان گویی تنها حقیقت موجود است بنویسم اما نمی‌توانم. نه می‌توانم، نه من مبارزم. نه می‌توانم تحلیل‌های خوب بکنم نه می‌توانم منطقی باشم نه نیرومند و بالغ و از پس اینهمه دلم دست یاری می‌خواهد. دلم آغوش تمام مردمان آن سرزمین را می‌خواهد و اشک. ما شکستگان این سال‌های سیاه و مادر، که چه مفهوم غریب و همدرد و نجات‌بخشی می‌شود در چونان لحظاتی، و آن مادران سیاهپوش، و سروهای جوان، و سمیرا که دوباره با صدای اندوهبارش می‌پرسد مادر آیا زمستان امسال هم برف، آرام و بی‌صدا می‌بارد روی سر دنیا؟

اما کسی نیست. تنها سیل آدم‌ها با نگاه‌های تهی و حرف‌های یکجور. آدم‌هایی که نمی‌شود فهمید چطور می‌خندند و فراموش می‌کنند. چطور حرف می‌زنند و چطور نمی‌افتند و نمی‌میرند و تمام نمی‌شوند. آیا من هم این رسم ِادامه را بلدم؟ آیا فراموش خواهم کرد؟ آیا بازمی‌گردم به خندیدن در خانه‌ی تاریکی؟ نمی‌دانم. برای رنج نامی می‌گذارم و در زبانی شکلش می‌دهم. نمی‌شود، نمی‌توانم. نمی‌خواهم کم بیاورم. برای آن چشم‌ها که زندگی را به‌شان بدهکارم. گرچه لحظه‌ای بعد از نوشتن این دلم بخواهد بالا بیاورم روی خودم یا تکه‌ای از خودم را بالا بیاورم لااقل. پیکرم چقدر سنگین است.
استکان سوزان الکل به‌دست می‌روم توی تراس. چراغ‌های اسکله در سرمای اشک می‌لرزند. می‌روم بالا و به مرغ‌های دریا سلام می‌دهم. محمد حسینی. چرا شد محو از یاد تو نامم.


سحرگاه سیزدهم ژانویه‌ی دوهزار و بیست و سه
بویوک‌آدا ـ خانه


۱۴۰۰ آذر ۸, دوشنبه

بر بلندای باد و سوگواری





آن روزها اینطور نبود. که مثلا آسمان به دل ابرها باشد و چندروزی یک گوشه‌ای باز شود و بتابد و بعد ببندد و باز باران باشد و سرما.
حالا اما از اینجا که نگاه می‌کنم تک‌سپیداری هست روی خاک مزارلیک یا همان گورستان که می‌رقصد میان باد و کودکی می‌دود، سگی پارس می‌کند، پیرزنی آذوقه‌اش را از دست آب بیرون می‌کشد تا پاره‌ای از آن را طعام کند و شب غذای گرم باشد و آغوش گرم و آخ مادر.
باران می‌بارد و روزها به‌سردی می‌گذرد و دل به گرمی‌ ِاینکه برنمی‌گردی و نگاه نمی‌کنی که پشت سرت چه چیزی جا گذاشته‌ای؛ چه می‌گذرد یا این اندوه چطور دارد از تو عقب می‌افتد، یا اصلا مگر اینهمه چه مفهومی می‌تواند داشته باشد وقتی دلت را با آسمان و خاک صاف کرده باشی. این شهر را هم، به‌قول آن رفیق به‌تمامی باید یک روزی دید که می‌خوابی و صبح بیدار می‌شوی و می‌بینی که تمام اسکله را برف‌های آرام و سپید پوشانده‌اند شبیه اوزاک، مِه هیبت ساحل روبرو را پرده زده و صدای سوت کشتی‌های بخار از توی دل سپیدی شنیده می‌شود. همپای پیرمرد سقاریه‌ای شانه به برف می‌دهی از حاشیه‌ی بارانداز تا کافه‌ی ماهیگیرها و بعد پرهیب جزیره از دور معلوم می‌شود و تو می‌شناسی و می‌فهمی که همه‌ی چیزی که می‌شناسی و می‌دانی توی سرت است و آنگاه شهرها در تو به راه می‌افتند و مقصدها معلوم و نامعلوم می‌شوند و خانه‌ها فرو می‌روند در نورهای کم و خلوت عصر روی صورت‌ها. نگاه می‌کنم: خش می‌اندازد سپیدار روی شیشه و طوفان شدید می‌شود. نور همین عصر می‌شود، صدا همین. می‌شنوم: بر بلندای باد و سوگواری.


۱۴۰۰ مرداد ۱۴, پنجشنبه

نام تمام غم‌ها آگوست است.

 

ملیس رفته بود روی تختم دراز کشیده بود. نورجان خانم لای در را باز کرد و صدایش زد. دفتر یادداشت ِیا سفرنامه‌ام هم همانجا کنار تخت باز بود. ملیس سندرومی است و نورجان برای درمان مخارجش طرفدار اردوغان و آ.ک.پ شده تا به‌قول خودش کمک‌خرج حزب قطع نشود. روبروی خانه قبرستانی هست روی یک تپه که یاد مارالان می‌افتم و مامان که حالا بعد این مدت چقدر دلم برایش تنگ شده. ملیس همه‌جا قلب می‌کشد. دخترک کار بیشتری نمی‌تواند انجام دهد و حالا تمام دیوارها قلب‌های اوست. چشم که می‌بندم از لای شرجی بوی نمک و موج‌های دریا پر می‌شود توی پیشانی‌ام. چی دارد با من این شهر یا من چی دارم که با او بگویم. هنوز درست نمی‌دانم. اسم کوچه‌ها را می‌خوانم و با هیبت جهانگردی که همچون معشوقی قدیمی از ساکنانش با شهر دردآشناتر است در خیابان‌ها راه می‌روم. و حسرت که همیشه هست؛ و غم.

از کشتی بخار که پیاده می‌شوم کمی جلوتر اسم آن کوچه را می‌بینم: جمال ثریا. و آن‌قبل‌ترها، و آن کتابی که قرار بود نامش را از آن سطر زیبای ثریا بگیرد، که چه درست و کامل بود. نام تمام غم‌ها آگوست است. پای حرف‌های پیرمرد میدان بایزید می‌نشینم و آقا کمال که روی گالاتا ماهی می‌گرفت و ساحل روبرو را می‌بینم که همچون خواب تلخی از پیش چشمم دور می‌شود. ایستادن روی مفصل تاریخ و جغرافیا با آن خلیج و آبراهی که شیار انداخته در سینه‌اش و آدم هربار نمی‌فهمد با هر عبور آیا از این شهر می‌رود یا به آن می‌آید. چه شهر عجیبی هستی استانبول. همه می‌دانند انگار، و بیشترش را هنوز نمی‌توانم بنویسم. شب از مترو بیرون می‌زنم و تنها و مست از تاریک‌روشن سایه‌ها سمت خانه می‌روم. نورجان خانم رفته. چای‌هایشان را نوشیده‌اند و رفته‌اند. ملیس هم رفته. می‌روم طبقه‌ی بالا و دفتری که جا مانده کنار تخت را می‌بینم. بازش می‌کنم. روی صفحه‌ی اولش بالای اولین یادداشت، ملیس سه‌تا قلب بزرگ کنار هم برایم کشیده.  

 

 

۱۴۰۰ تیر ۱۶, چهارشنبه

روزی روزگاری آناتولی - ۲



منتشر شده در سایت خوانش
(سری جستارهای ادبیات ترکیه: روزی روزگاری آناتولی/ شماره‌ی دوم)


عیادت

احمد آلتان*
کسرا صدیق


گاهی پیش می‌آید که به عیادت مردگان بروم. درست دلیل این کارم را نمی‌دانم. در واقع گمان نمی‌کنم هیچ‌یک از کسانی که در زیر سنگ این تابوت‌های بزرگ مرمرین[۱] دراز کشیده‌اند به چنین چیزی نیاز داشته باشند اما، گویی از تصور اینکه روح سرگردانی در آن حوالی انتظار آمرزیده شدن را می‌کشد لذت می‌برم. از همین رو بدون آزردگی از روبرو شدن با چنین تناقضی، از کنار آن می‌گذرم و گاهی به دیدارشان می‌روم.

مدتی پیش در صبح یکی از یکشنبه‌های بارانی پاریس، از میان خیابان‌های خلوت شهری که هنوز بیدار نشده بود تنها و قدم‌زنان عازم پانتئون[۲] شدم.

از سرسرای اصلی عمارت با ستون‌های قطور و نقاشی‌های قدیمی آویخته از دیوارهایش گذشتم و به زیر گنبد بزرگ عمارت رسیدم که آونگ مشهور فوکو به‌عنوان مدرکی بر گردش زمین از آن آویخته بود. گریه‌ی نوزادی که مشخص نبود صدایش آوازی در ستایش زندگی‌ست یا نشانه‌ای از مرگ، به صدای موسیقی عجیبی که هر از گاهی به‌گوش می‌آمد در می‌آمیخت و در زیر گنبد بلند عمارت طنین می‌انداخت. به تماشای یادبودی که در گوشه‌ای از سالن برای سنت‌اگزوپری نویسنده‌ی خلبانی که در یک پرواز شناسایی هواپیمایش مورد هدف دشمن قرار گرفته و ناپدید شده بود ایستادم، به نمونه‌ی دست‌خط آپولینر[۳] و پل نیزان[۴] و حروف برجسته‌ی اسامی این نویسندگانی که جانشان را در راه وطن‌شان فدا کرده بودند نگاهی انداختم و به سمت راه‌پله‌ای که به موزه‌ی سنگ‌قبرها در طبقه‌ی زیرین می‌رفت راه افتادم.

وقتی از پله‌هایی که رنگی میان طوسی و ذغالی داشت پایین می‌رفتم برای لحظه‌ای حس کردم بوی استخوان سوخته به‌همراه بویی شبیه به بوی کاغذ کهنه هوا را سنگین‌تر کرده است.

در همان ابتدا سارکوفاژهای یُقُر ِولتر و ژان ژاک روسو رو در روی هم به بازدیدکنندگان خوش‌آمد می‌گفتند. وقتی از میان آن‌ها عبور می‌کردی راهرو دو شاخه می‌شد و در دو طرف هر راهرو ردیف اتاق‌هایی بود که درگذشتگان در انتظار بازدیدکننده‌ها درون آن‌ها دراز کشیده بودند.

در انتهای سالن بخش دیگری به سنت‌اگزوپری اختصاص داده شده و در آن یک نسخه کتاب از تمام زبان‌هایی که شازده کوچولو به آن ترجمه شده گردآوری شده است.
البته که داستان زندگی تمام کسانی که اینجا آرمیده‌اند تاثیرگذار است. اما چیزی که بیش از همه توجه مرا جلب کرد هم‌اتاقی بودن ویکتور هوگو بود با امیل زولا. چرا از میان تمام نمایندگان ادبیات فرانسه از راسین و بالزاک گرفته تا فلوبر، پروست و بودلر، زولا به‌عنوان هم‌نشینی برای هوگو انتخاب شده بود؟


زولا نویسنده‌ای بود که حدود یک قرن پیش با بهره‌گیری از آن بینش حیرت‌آور هنری‌اش به تاثیر وراثت بر شکل‌گیری شخصیت آدمی پی برده و در رمان‌هایش به این مساله پرداخته بود؛ بدل به سردم‌دار ناتورالیسم شده و در سال‌های اوجش مورد اقبال‌ترین نویسنده‌ی فرانسه و در تمام مباحث و محافل روشنفکری آن دوره صاحب‌نظر بود؛ اما با این وجود نمی‌شد از وسوسه‌ی پرسش درباره‌ی دلیل این هم‌نشینی چشم‌پوشی کرد.

گمان می‌کنم پاسخ این سوال در نوشته‌ای بود که با حروف برجسته بر روی تابلویی در مقابل اتاق آن‌ها نقش بسته بود. تابلو حاوی متن یادداشت معروف زولا با عنوان «متهم می‌کنم» بود.

این یادداشت نوعی افشاگری از طرف زولا در جریان یکی از جنجالی‌ترین وقایع تاریخ معاصر فرانسه بود که در آن افسری یهودی به‌نام دریفوس به‌جرم جاسوسی برای دولت آلمان دستگیر، محاکمه و به ۱۲ سال حبس محکوم شده بود.

اما برخی جزییات این واقعه توجه افکار عمومی را به خود جلب کرده بود. یکی از افسران سازمات اطلاعات ارتش به بررسی زوایای مختلف ماجرا پرداخته و بر مبنای نتایج به‌دست آمده از تحقیقات او جاسوس نه دریفوس، که یکی دیگر از افسران اطلاعات ارتش بود.

اما آنچه این بار باعث تعجب همگان شد، دستگیری افسری که دست به تحقیقات زده بود به‌جای جاسوس واقعی بود.

فرانسه به دو نیمه تقسیم شده بود. طرفداران بی‌گناهی دریفوس و کسانی که او را متهم می‌دانستند. ناگفته پیداست که یکی از اصلی‌ترین دلایل اتهام به دریفوس یهودی‌ بودنش بود. از سوی دیگر طرفداران بی‌گناهی او نیز به جرم تحقیر ارتش فرانسه و دشمنی با دولت متهم شناخته می‌شدند.

در چنین شرایطی بود که زولا با نوشتن یادداشت «متهم می‌کنم» و چاپ آن با حروف درشت در صفحه‌ی نخست روزنامه‌ی اُرور[۵]، بر علیه دیگ‌های جوشان ساحرگان اعلام جنگ کرده و از دریفوس حمایت کرد.

یادداشت زولا فرانسوی‌ها و تمام جهانیان را تحت تاثیر قرار داد و نویسنده‌ی آن که حامی دریفوس در برابر قدرت و بی‌عدالتی حکومت بود، خود محاکمه و به زندان محکوم شد. نویسنده برای مدتی به انگلستان گریخت و در آنجا زیست. مدتی بعد حقیقت برملا شد. دریفوس بی‌گناه بود.

بعد از آن بود که مشخص شد حتی بعضی از سران ارتش از همان ابتدا با وجود اطلاع دقیق از بی‌گناهی دریفوس سکوت کرده بودند؛ آن‌ها عقیده داشتند که برملا کردن حقیقت، ارتش و دولت را در وضعیت بدی قرار خواهد داد.

دریفوس دوباره محاکمه شد و این بار با تبرئه شدن از تمامی اتهامات وارده به ارتش بازگشت. زولا نیز به فرانسه آمد.

چند سال پس از این ماجرا یک شب زولا به‌دلیل گرفتگی مسیرهای تهویه‌ی خانه‌اش بر اثر خفگی با گاز منواکسیدکربن درگذشت. برای مدتی صحبت از شایعه‌ی بستن مسیرهای تهویه توسط «دست‌های ناشناس» و قتل او شد؛ به‌هرحال همانگونه که این ادعا هیچ‌گاه به اثبات نرسید، وجود احتمال به قتل رسیدن او نیز هرگز منتفی نشد.

امیل زولا که مجبور شده بود میان «منافع دولتی» و «حقیقت» که تا ابد برجا خواهد ماند دست به گزینش بزند، به‌عنوان نویسنده‌ای که حقیقت را انتخاب کرده و آن را به بانگ بلند فریاد زده بود،‌ پس از مرگش توسط مردم و دولت فرانسه در کنار ویکتور هوگو قرار گرفت.

هیچ‌یک از کسانی که در آن دوران سمت «دولت و ارتش» ایستادند و حقیقت را کتمان کردند، امروز در پانتئون جایی ندارند. زولاست که آنجا خوابیده و یادداشت مشهورش نیز بر تابلویی در مقابل اتاقش قرار گرفته است.

به‌احتمال زیاد در آن دوران اشخاص فراوانی نیز با محکوم کردن زولا یادداشت‌هایی درباره‌ی «اولویت حفظ منافع دولت» و «ارجحیت دولت بر عدالت» نوشته و منتشر کردند اما به‌شخصه هرگز به چنین یادداشت‌هایی برنخوردم. کودکان فرانسوی نیز امروزه نه آن یادداشت‌ها که یادداشت زولا را می‌خوانند.

از پانتئون که خارج شدم باران شدت گرفته بود و خیابان‌ها هنوز خالی بود.

گاهی پیش می‌آید که به عیادت مردگان بروم. با خود تصور می‌کنم که روح آزرده‌ای در اطراف آن یادبودها در انتظار آمرزیده شدن است. اما گاهی اوقات نه ارواح آواره‌ی آن حوالی، که بازدیدکنندگانی که به دیدار مردگان درون آن تابوت‌های مرمرین می‌روند به آمرزش و تسلیت نیاز دارند.

رفتگان، برای برجای‌ماندگانی که به آنان گوش فرا دهند قصه‌های امیدبخشی دارند.



*احمد آلتان متولد ۱۹۵۰ در شهر آنکارا، نویسنده و روزنامه‌نگار اهل ترکیه است. به او که بیشتر با تلاش‌هایش در زمینه‌ی حقوق اقلیت‌ها و آزادی بیان شناخته می‌شود به پاس زحماتش در این زمینه‌ی جوایز متعددی تعلق گرفته است. وی از سال ۱۹۹۵ بارها توسط دولت ترکیه دستگیر و زندانی شده و هم‌اکنون نیز در زندان به‌سر می‌برد. کتاب آخر او «دیگر هرگز دنیا را نخواهم دید» که مجموعه خاطرات اوست در زندان نوشته شده است. تا کنون ده رمان و هفت کتاب از مجموعه مقالات احمد آلتان منتشر شده است. جستار زیر از کتاب «و بر روی سینه‌ات که فشارش دهی، در هم می‌شکند» انتخاب شده است.



[۱] سارکوفاژ

[۲] بنای کلیسایی مربوط به قرن هجدهم در شهر پاریس که اکنون آرامگاه مشاهیر فرانسوی است.

[۳] Guillaume Apollinaire (۱۸۸۰ م ـ ۱۹۱۸ م) شاعر نامدار فرانسوی که بر اثر زخم‌های وارد شده بر او در جریان جنگ جهانی اول درگذشت.

[۴] Paul Nizan (۱۹۰۵ م ـ ۱۹۴۰ م) نویسنده‌ی فرانسوی که در نبرد دانکرک در جنگ جهانی دوم کشته شد.

[۵] L’Aurore

۱۴۰۰ تیر ۱, سه‌شنبه

شکسته

  

به زمینی که دوار برمی‌دارد چه باید گفت؟

به نوری که از گذر اتومبیل‌ها در خلوت نیمه‌شب روی سقف می‌افتد نگاه می‌کردم. کیوان دوید توی اتاق و ریز ریز خندید. یا نخندید. پایش را تازه جراحی کرده. نه می‌خندد و نه می‌دود. اندازه‌ی یک بچه‌ی یکی دو ساله می‌ترسد. لوستر آونگ می‌شود و نقطه‌های روی کوه‌ها در تاریکی تکان می‌خورند. مامان گفت فقط یک تاپ تنش بوده و من فکر می‌کنم که چقدر حتما زیبا بوده. تمام میراث زینتی خانه‌مان همیشه ترک‌خورده و بندزده بود. اگر بود. عکسش هم هست. با همان چهره‌ی زرد و بیمارش روی صندلی کودکانه‌اش نشسته و با چشمان کودکی که از مرگ برگشته به دوربین نگاه می‌کند. تنها بودم. لوستر هنوز می‌چرخید. بیست و سه سالم بود. باور نمی‌شود که ده سال پیش بود. هر شب کابوس می‌دیدم آن هم اگر خوابم می‌برد. اما این یکی واقعیت بود. مثل همان مرد قصه‌ی عافیت. مامان هیچوقت محجبه نبود. حتی بعد از اجبار هم که عده‌ای تا مدتی موهایشان رنگ آفتاب می‌دیده مامان مقاومت کرده بوده. عکس‌های نرم و قشنگش هم هست با خانم ممدوحی خاله فریبا و آن یکی‌ها که در یاد ندارم. کیوان را هم در حمام شسته آن روز و گذاشته روی صندلی عکسش را بیندازد که شروع شده. می‌گفت کامی توی بالکن بازی می‌کرده. حتما آفتاب عصر هم از بالکن آمده بوده داخل و پهن بوده کف خانه. آقای پورحسینی و زنش بیرون بوده‌اند و خاله مهناز اینها هم نبوده‌‌اند. شیراز بوده‌اند. خاله مهناز بچه‌ی اولش را از وحشت جنگ انداخته بوده و رفته بوده که لای بهارنارنج‌ها یا پای شاه‌چراغ دلش را به‌چیزی گره بزند شاید. آن لحظه‌های اول مامان فکر کرده بمباران است؛ اگرچه مدتی بعد از آن روزی که همگی بیرون بوده‌اند و بابا یهو رنگش پریده و همه را زود برگردانده خانه و خودش با عمو مسعود رفته‌اند پایگاه، فهمیده‌اند امکانش نیست؛ یعنی نمی‌شود موشک‌های عراق تا کرمان برسد. بابا و عمومسعود و کسان دیگری تا دو روز بعد نیامده‌اند و داشته‌اند هلیکوپترها را لای کوه‌ها پنهان می‌کرده‌اند. بی‌تجربگی و بی‌صاحبی اول جنگ و فرماندهانش. مامان هرچه به دیوارهای خانه دخیل بسته تا تمام شود دیده که نه انگار و بعد با کیوان توی بغل و کامی توی دست دویده پایین. پنج طبقه پله را دویده. حامله بوده. بعد فهمیده که هیچ‌چی سرش نیست و خانم پورحسینی که تازه برگشته به‌ش روسری داده.

بلند می‌شوم و با خنده و ترس می‌روم به کوه‌ها نگاه می‌کنم. یعنی کوه‌ها وقت لرزیدن چه شکلی‌اند. یا دشت، موج برمی‌دارد، مثل دریایی از خاک. موج، چیزی که مامان با دست‌هایش نشان می‌داد. و ساختمان‌های پنج طبقه که وقتی می‌خواست دیدن‌شان از دور را وصف کند گفت شبیه این کیسه‌بوکس‌ها که پایشان توی زمین است و تلو می‌خورند. وقتی دیدم هیچ چراغی روشن نشده یا توی خیابان خبری نیست فکر کردم خیالات است. همان اضلاع و دیوارهای خانه است که با جادوی خواب‌آور گاهی جلو و عقب می‌شدند و ابعاد اتاق‌ها تغییر می‌کرد. اما با لوستری که نیمه‌شب آونگ بردارد نمی‌شد شوخی کرد. بعدها فهمیدم که توی تبریز این اندازه‌اش طبیعی‌ست. ولی زمین با زمستان نسبت دارد و آن‌وقت‌ها بیشتر تکان می‌خورد. مامان می‌گوید. بعدش هم می‌گوید البته آن کرمانی هم تابستان بوده انگار. همین چند وقت پیشی هم که باز فصل گرما. من دوست دارم توی زمستان بلرزم یا بمیرم. گرچه می‌ترسم خیلی. توی تنهایی کمتر می‌ترسد آدم. آن مرتبه‌ که خفیفش توی تهران آمده بود هم که یک سکندری ریز خورده بودم و از شهامت الکل کمی خندیده و با خودم گفته بودم خب، از مستی‌ست! این بار ترسیدم ولی. عین این بود که یکهو زیر پایت خالی شود. مثل وقت‌هایی که می‌رفتیم پیک‌نیک و روی پتو که می‌نشستیم من به سولی تکیه می‌دادم و بعد از مدتی که عادت می‌کردم و حسابی خودم را ول می‌دادم او یکهو جاخالی می‌داد و من پهن می‌شدم روی زمین و قاه قاه می‌خندیدیم. تا مرتبه‌ی بعدی‌اش که بابا هم خانه بوده و شدیدتر هم بوده، بساط همین پایین رفتن از پنج طبقه بوده. دوتا بچه توی دست و یکی توی شکم. بعد هم آن دومی که بدتر بوده و تصویرهای آخرالزمانی مامان از چادرهای اطراف چهارراه تختی کرمان و استادیوم و زخمی‌ها و آواره‌هایی که هلیکوپترها از شهرها و روستاهای اطراف می‌آورده‌اند و وسط ورزشگاه پیاده می‌کرده‌اند. از این هم یک عکس هست. این یکی را بابا گرفته. از روبروی ماشین گرفته. مامان با صورت زرد و بی‌حالش کیوان را بغل گرفته و کامی روی صندلی عقب نشسته. چقدر برای زندگی حوصله و توان داشته‌اند. نقطه‌های روی کوه‌های سال نود توی خاطرم مانده. دیوارهای خانه‌ی تاریکم در تبریز. خنده‌های کیوان و آن پیرمرد بختکی. حالا کوه‌ها سرخ‌اند و چیزها آرام‌تر است. صبح شده و من به بلورهای لوستر مامان نگاه می‌کنم که نکند دوباره تلو تلو بخورند. گلدان‌ها و وسایل تازه خریده‌ایم. طلایی و سالم و بدشکل. مامان اما چندتا ظرف و مجسمه نگه داشته. گذاشته توی اتاق خودش کنار عکس من و بچه و دایی مسعود. پسرکی از جنس چینی که معلق زده تا مادربزرگ خشتک‌اش را با چرخ‌خیاطی بدوزد، یک زن و مرد که با لباس‌های دوره‌ی رنسانس به دیرکی بندزده تکیه داده‌اند و مجسمه‌ی دخترکی خندان که ترک شکستگی لبخندش را دو نصف کرده.

۱۴۰۰ خرداد ۷, جمعه

Psychogeography

از خودم می‌ترسم. و از جوری که باید توی این دنیا زندگی کرد. هوا دارد رو به گرما می‌رود و تابستان  بار دیگر سر می‌رسد. پاره‌های ابر در آسمان دشت مقابل تا افق کشیده شده‌اند. چشم‌هام را ریز می‌کنم. می‌توانم از همین فاصله لرزش کوهستان را در تصویر انتهای جاده ببینم. ببینی من با کدام جغرافیا نسبت دارم. یعنی به‌قول این موزیک این بابا یا حرف‌های آن یکی که از «موقعیت» می‌گفت، روانم در کدام جغرافیا فلان می‌شود. چنین مفهومی مطلقا باید بر تاریخ آدمی مستقر باشد و این برای منی که همواره نیمی‌م در گذشته به‌سر می‌برد، شاید کودکی باشد و تمام آن سال‌های سلفچگان و ساوه، و همین راهی که از پیش پایم تا ابدیت ادامه دارد. سر در نمی‌آورم. سوار ماشین می‌شوم و راه می‌افتم. خوب که گوش می‌کنم توی آسمان‌های اطراف یک صدایی می‌پیچد انگار. کسی در سرسرای آسمان می‌خواند با صدایی مبهم یا آوایی ممتد با دهن بسته در خلوت ظهر در کوچه‌ها که می‌شود روزها و سال‌ها ادامه‌ش داد. دستم را از روی دهانم برمی‌دارم، فرمان را توی مشت می‌گیرم و پیچ ضبط را می‌چرخانم تا صدایش را بلند کنم. روزگاری می‌رفتم و ساعت‌ها جلوی کفش‌فروشی‌های خیابان سپه می‌نشستم. بعد تاریک می‌شد، کاخ‌ها سایه می‌خورْد و پیرمردهایی که در ِدکان‌ها را هم می‌کشیدند مثل بابابزرگ علی و سنگفرش‌های جلفا می‌پیچیدند توی غازان و بوی کشمش دوآتشه و نور عصر در حیاط خانه‌ی خاقانی و خنده‌های پژمان. قبل از تاریکی می‌رسم. آسمان باز شده. قشنگی این مسیر این است که هم بیابان خالی و بی‌آرزو دارد و هم یک وقتی چشم باز می‌کنی و می‌بینی که خاک شانه گرفته و کوه‌ها آمده‌اند بالا و توی هر گودرفتگی‌ ِکنار جاده سپیدارها قد کشیده‌اند و روی تپه‌ها همه سبز است. چطور می‌شود خاک را دوست نداشت. این با همه‌چیز فرق می‌کند و این را تنها آنی می‌داند که ازش متنفر شده باشد. پای هر فرعی ذهنم می‌پیچد به سمتی و من به ادامه فکر می‌کنم و به آن شیشه‌های پنج سالگی ِاتوبوس تعاونی و تمام تابستان‌های پریسا و عصر خنک خیابان قره‌آغاج تبریز که توی درخت‌ها غرق شده بود. برای همین بود که آن مرتبه بچه را بردم و با هم توی اتاق میز سوا چیدیم که مثلا رستوران و نهار خوردیم. عین پشت آن دیگ بزرگ مسی که میزمان بود و پریسا درست جفتش می‌کرد زیر باریکه‌ی نور شهریوری که از نورگیر کوچک سقف آشپزخانه‌ی حاجی‌خانم می‌تابید داخل. بعد هم بوی فرش توی حیاط که آفتاب ِآخر ِعصر گرمش می‌کرد و من دماغم را می‌مالیدم روش و مثل همیشه خوابم نمی‌برد و به بازی نسیم با برگ‌های فندق بالای سرم نگاه می‌کردم. بچه که مثل چی ذوق کرده بود می‌دانست این لحظه یک چیزی بیشتر از غذا خوردن است و من زور می‌زدم نگاهم را بدزدم و با پار‌ه ابری که گیر کرده بود گوشه‌ی پنجره کلنجار بروم و فکر کنم که تپه‌های امیرخیز از اینجا دیده می‌شود یا نه. یک تو رفتگی هم بود، مسجد بود یا چی. وسطای تلفن‌خانه، درست روبروی چهلستون. عصرها که پشت‌مان از کوله‌پشتی عرق می‌کرد آب می‌خوردیم و توی چشم‌های هم نگاه می‌کردیم و یواشکی اطراف را می‌پاییدیم و لب‌ها و زبان‌مان چه خنک بود.
دارد غروب می‌کند خورشید. دست و پایش را جمع کرده پشت سهند که از بعد از راه مراغه همچون دیواری باختری سینه به آفتاب گرفته. صدا روی ابرها، سرخ می‌شود. صدای همین لحظه است. اسمش هم همین است؛ نمی‌فهمم ولی عجیب است. سایکوژئوگرافی. عجب. می‌رود از ته ِتوی آدم بالا و می‌کشد توی آسمان و حافظه. نزدیکم، چیزی نمانده قبل از تاریکی می‌رسم. باید یک چیزهایی بماند برای همیشه. مثل همه‌چیز که نمی‌شود و نمی‌ماند و مثل صدای تپا تپ کفش‌هایی که توی بن‌بست ویجویه نمی‌پیچند تا برسند پیش پریسا و مسعود دایی. هیچ‌چیزی نمی‌ماند اما کاش برای بچه یک چیزی ثبت شود از آسمان‌هایش؛ مثل این اسم و همان آبان که وسط پاییز سر می‌رسد هر سال. پرهیب برج‌های دوده‌گرفته از دور معلوم شده. آن یکی هم قشنگ نوشته بوده، که شهر دیگری در راه است. مثل تمام عمری که در میان این راه‌ها گذشت. سرم را می‌برم بیرون. اتوبان خلوت است. صدا از آن بالای آسمان می‌ریزد پایین روی جغرافیا. باد روی صورتم می‌خورد و آخرین شعاع خورشید در دل ابرهای مغرب به خون می‌نشیند.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۷, جمعه

روزی روزگاری آناتولی

منتشر شده در سایت خوانش
(سری جستارهای ادبیات ترکیه: روزی روزگاری آناتولی/ شماره‌ی اول)



در باب میرایی

انیس باتور
کسرا صدیق



همواره بخش بزرگی از زندگی‌ام با وحشت از مرگ همراه بوده است. در واقع سالیان سال است که با هم زندگی می‌کنیم. به‌طور قطع این ترس کم و بیش به سراغ تمام آدم‌ها می‌آید؛ اما در مورد امثال من می‌توان از آن به‌عنوان نوعی بیماری یاد کرد: تقریبا روزی نیست که به مرگ‌ام فکر نکنم.
می‌دانم که روان‌کاوی به‌دنبال چاره‌ای برای این مساله است. نوشته‌های فروید درباره‌ی تاناتوس[۱] را با دقت و علاقه خوانده‌ام اما هیچ‌گاه حتی فکر نشستن در برابر یک روان‌کاو نیز از ذهنم نگذشته است. راستش جمله‌ای که یک بار از زبان برگمان شنیدم درستی این موضع‌ام را یادآور می‌شود: «آیا تا به‌حال هیچ‌یک از بیمارانت را مداوا کرده‌ای؟» مداوا که نه، ولی می‌توانستم لااقل به اندکی بهبودی امید داشته باشم؛ اما آیا پر کردن درون‌مان با داروها خطر کمتری دارد؟ همانطور که می‌دانیم فارماکون هم درد و هم درمان است[۲].
بعد از آن بود که ترس از بیماری در من پدیدار شد و این پیش از هر چیز نوعی اشتباه در برنامه‌ریزی به‌نظر می‌رسید: با بالا رفتن سن، بنای ویروس جدید (ترس از بیماری) بر ویرانه‌های ویروس قبلی برپا می‌شود. به‌هر روی آدمی ممکن است بر اثر حوادث و بلایای طبیعی بمیرد، ممکن است توسط کسی (یا کسانی) کشته شود و از این دست؛ اما در مورد من چیزی که بیش از همه ترس از مرگ را در درونم بیدار می‌کند بیماری است. اندیشیدن به مردن از این یا آن بیماری، وحشت از مرگی که نه توسط عاملی بیرونی، که از درونم آغاز خواهد شد، تصوری که مدت‌ها در پس ذهن به حیاتش ادامه داده و حالا از پرده بیرون افتاده است. دلیل دیگر تکانه‌های این ترس، شاید تعداد بی‌شماری از دوستان و اطرافیانی باشد که در چنگال بیماری‌های سخت به تلاش برای بقا ادامه می‌دهند.
تا آنجا که می‌دانم هنوز بیمار نیستم. به‌تازگی فهمیده‌ام که چنین وضعیتی دارم. اما این هنوز بیمار نبودن، در حقیقت عامل ترس از بیمار بودن است. آن دسته از دوستانم که مبتلا به بیماری‌های سختی هستند دیگر چنین ترسی را تجربه نخواهند کرد. آنان اکنون بیشتر از عوارض بیماری یا روند درمانی آن وحشت دارند نه از خود بیماری.
ترسی که «ممکن است بلایی سرم بیاید» نام دارد، حتی اگر عینیت یابد باز هم مفهومی انتزاعی است. ترسی عینی همچون ترس از مرگ به‌دلیل سقوط هواپیما البته که راه چاره‌ای دارد. کافی است به هیچ قیمتی سوار هواپیما نشوید تا این ترس مفهوم‌اش را از دست بدهد. چنین ترسی را نمی‌شود با ترس از سقوط هواپیما بر روی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم مقایسه کرد. غلبه بر چنین ترسی سخت‌ترین ِکارهاست.
هیچ‌گاه نمی‌توان در برابر کسی که به یک بیماری سخت یا لاعلاج مبتلاست درباره‌ی ترس از بیماری یا ترس از مرگ صحبت کرد. اگر چنین رفتاری کنید متهم به بی‌شرمی و وقت‌نشناسی شده و بی‌رحمانه به حماقت محکوم خواهید شد؛ بنابراین سکوت می‌کنید. اگر هم خود بیمار باب چنین مبحثی را باز کند باید با بی‌اهمیت جلوه دادن مرگ بحث را ادامه دهید. هنوز بیمار نیستید، بسیار خوب، اما ممکن است مدتی پس از بیماری که بر بالین‌اش هستید یا حتی قبل از آن بیمار شوید. در چنین شرایطی تنها می‌توانید در دل به‌جمله‌ی «تو چیزی‌ت نیست.» پاسخ درستی دهید: «تو هم چیزی‌ت نبود!»
تفاوت، درست همینجاست: بیماری که ترس از بیماری‌اش فرو ریخته دیگر نمی‌تواند به ترس از بیماری اهمیت دهد. ترس اصیلی که چون خود ترس است، ترس‌های فرعی هم‌خانواده‌اش را بی اهمیت جلوه می‌دهد.
هنگامی که آدمی دچار ترس از بیماری شود و این ترس برای مدتی شدت گیرد، ترس کلی‌مان از مرگ دچار تغییراتی خواهد شد؛ نمی‌توان گفت کاهش می‌یابد، اما به‌قطع متفاوت از قبل خواهد بود. دلیل چنین چیزی مشخص است: وقتی ترس از بیماری با تمام شدت به ترس از مرگ افزوده شود بدون شک باعث افزایش حجم و انبوه‌تر شدن کلیت آن می‌شود، اما هیچ یک از این دو باعث فشردگی و کاهش دیگری نمی‌شود، بلکه دچار همپوشانی با آن در سطح مقطعی مشخص خواهد شد. از آنجا که حجم، کمی افزایش پیدا کرده بر ضریب شدت نیز افزوده خواهد شد. در اینجا با رسم نموداری سه‌مرحله‌ای به مرور این وضعیت خواهیم پرداخت:
الف)
      ترس از مرگ

ب)
        ترس از مرگ                                               ترس از بیماری

ج)
                   ترس درهم‌تنیده

نمی‌دانم این اتفاق برای دیگران نیز افتاده است یا نه، اما ترس از مرگ برای من یک بار در نقطه‌ی آغاز و بار دیگر در پایان شدیدتر از همیشه بوده است.
می‌میرم: این فعل ِتنها، این آگاهی و صرف این صیغه از فعل است که در طول تاریخ راه به پیدایش ادیان و هر شکل دیگری از ایمان گشوده است. انسان در هنگام تولد نمی‌داند که روزی خواهد مرد؛ نمی‌دانیم «مرگ» چندمین کلمه‌ای است که آدمی می‌آموزد، نمی‌دانیم با «اندیشه» در چند سالگی آشنا می‌شود اما دیر یا زود با سر توی شکم حقیقت مرگ خواهد رفت.
حالا بیایید به تفاوت می‌میرم و خواهم مرد نگاهی بیندازیم. این فعل ابتدا از حال استمراری به آینده، و وقتی بیمار شویم به زمان حال ملموس هجرت خواهد کرد. مرگی که نزدیک می‌شود و برگ‌های فروریخته‌ی یک تقویم نگاهمان را به زندگی و به پایان آن دگرگون خواهد کرد. مشخص نبودن تاریخ مرگ که در ابتدا زندگی را جذاب، بامعنا، لذت‌بخش و هدف‌دار کرده بود حالا و با مشخص شدن چند ماه یا چند سال باقیمانده و آغاز روزشمار مرگ، تمام کشش، زیبایی، هدف و معنایش را از دست خواهد داد. کسانی که موفق می‌شوند با وجود دانستن چنین حقیقتی زندگی روزمره‌شان را به‌شکلی کاملا عادی دنبال کنند احتمالا اقلیت بسیار کوچکی درون اقلیتی دیگر هستند. آن اقلیت بزرگتر نیز به احتمال، از کسانی تشکیل شده که تسلیم این موقعیت نشده و تلاش می‌کنند تا از فرصت باقیمانده بهترین استفاده‌ی ممکن را ببرند. تمام فرهنگ‌ها همواره تلاش داشته‌اند که آدم‌ها را برای مرگ آماده سازند و خو گرفتن و نحوه‌ی برخورد با آن را به انسان‌ها بیاموزیند. به دنیا آمدن شما اتفاقی معجزه‌آساست اما حقیقت ِرفتن‌تان از این دنیا به پیش‌پاافتاده‌ترین شکل ممکن اتفاق خواهد افتاد. سفر زندگی و حتی ختم آن به مرگ، تصویری بی‌اندازه کلیشه‌ای است. تنها مساله، رویارویی و پذیرفتن لحظه‌ای احتمال مرگ در غالب یک درد جسمانی، از حال رفتن یا اتفاقی ناگهانی است.
ترس از بیماری بیش از هر چیز از این نشات می‌گیرد که می‌دانید نمی‌توانید با بیخیالی و آسودگی به آغوش مرگ بروید. نه از آن آسایش بسته شدن دری در هنگام خواب خبری هست و نه مرگی به سادگی آب خوردن در طالع شما نوشته شده است. دلیل و نحوه‌ی آنچه برای شما اتفاق خواهد افتاد را نخواهید دانست، موفق نخواهید شد آن را در هیچ چارچوبی بگنجانید و به‌همین دلیل است که باید در این آخرین ایستگاه تاوان پس بدهید. آدمی تا هنگامی که زنده است از فروریختن موضعی که در قبال زندگی گرفته و توسعه‌اش داده می‌ترسد، اما ناگزیر با بیرحمی ِدرد کشیدن در عین بی‌گناهی آشنا خواهد شد. راسخ گوران[۳] پس از آن که نزدیکان و آشنایانی که به عیادتش آمده بودند را از اتاق بیمارستان بیرون کرده بود، از همان پنجره‌ی طبقه‌ی پنجم بیمارستان به‌سوی مرگ پر کشیده بود. وقتی این خبر را شنیدم هنوز بیست سالم نشده بود و ترس از مرگ تازه داشت دست‌های بزرگش را دور گردونم حلقه می‌کرد. در آن روزها این راه‌حل آقا راسخ را در گوشه‌ای از ذهنم یادداشت کرده و بعدها در طول زندگی فرصت آن را پیدا کردم که متوجه شوم عمل کردن به آن چه اندازه دشوار است. زندگی طولانی و بی‌پایان ما به خودی خود معنایی ندارد، این ما هستیم که باید توان آکنده کردن آن را داشته باشیم؛ و من به همین ترتیب بود که تا ۵۶ سالگی زندگی کردم. فکر کردن روزانه به مرگ، گشت زدن در اطراف آن و تلاش برای یافتن زاویه‌ای بدیع و چشم‌اندازی تازه. مرگ را در دست می‌گرفتم و آن را بالا پایین می‌کردم، می‌چرخاندم و بررسی می‌کردم. و در اینجا بود که زمان گشایشی در کارم انداخت.
ترس از مرگ، ترس از بیماری منجر به مرگ، آدمی را از زندگی عاجز و ناتوان می‌سازد. خوشبختانه این ماجرا در من به چنین آستانه‌ای نرسید. فکر نمی‌کنم کسی دلش بخواهد تحت سلطه‌ی چنین ترسی و زیر سایه‌ی سنگین و تاریک آن به زندگی‌اش ادامه دهد. من که چنین چیزی را نمی‌خواهم.
احتمال دیگری که در مقابل این وحشت لبخند بر لب می‌آورد این است که مرگ و ترس از بیماری ممکن است برای کسی که دنبال سود بردن از چنین وضعیتی است مفید باشد. همه می‌دانیم که حقیقت مرگ با وجود کهنه و رمانتیک بودنش، دل‌ها را از میل و خیال نامیرایی آکنده می‌سازد. چنین باوری چنانچه از حد فراتر نرفته و از کنترل خارج نشود ابعاد تازه‌ای به زندگی آدمی می‌بخشد. به دل‌ها میل‌های تازه‌ای می‌نشاند، باعث سرودن چکامه‌ها، نوشتن کتاب‌ها و تصویر کردن پرده‌های نقاشی‌ می‌شود. در بعضی نیز باعث انجام آزمایشات و اکتشافات مفید و راه‌گشا برای بشریت می‌شود. اما آفتی که این میل با خود همراه دارد تصور جاودانگی حقیقی برای این دسته از آدم‌هاست. حال آنکه چنین میلی هر انسانی را بدل به گیل‌گمش، سقراط یا باخ نمی‌کند.
در برخورد با نامیرایی، شاید بتوان تصور افزایش طول عمر به‌واسطه‌ی اثری برجای مانده از آدمی و زیست مبتنی بر چنین امیدی را تصوری نسبتا واقع‌گرایانه دانست. مگر غیر از این است که با هربار همسفر شدن با ماجراهای گیل‌گمش، در هر مراجعه‌ای به سخنان سقراط یا با هربار گوش سپردن به واریاسیون‌های گلدبرگ[۴] به یادآوری افرادی شناس یا ناشناس می‌پردازیم و از این راه به آنان زندگی می‌بخشیم؟ آیا با هربار تزریق سرنگ انسولین، با خوردن قرص سرماخوردگی یا هر باری که سوار کشتی می‌شویم، حتی بدون اینکه یادی از آن‌ها کنیم به کسانی که این امکان‌ها را به زندگی ما آورده‌اند معنایی نمی‌بخشیم؟
چنین دیدگاهی هرچقدر هم که کودکانه به‌نظر رسد، چنانچه بتواند نقش پادزهری موثر در برابر اندیشه‌ی مسموم مرگ و ترس از بیماری ایفا کند در نظرم جایگاهی والاتر از بدبینی‌های معمول خواهد داشت.
هرگز دین‌ها را دوست نداشته‌ام. کسانی را نیز که بر این عقیده هستند که اخلاقیات تنها در حیطه‌ی ایمان معنا پیدا می‌کند زاهدانی تنگ‌نظر می‌دانم. بر این عقیده‌ام که انسان با رهایی از اندیشه‌ی وجود یک خالق، قادر خواهد بود نظام فکری فردی خود را بنیان گذارد. چنین چیزی نه تنها با میرایی تناقضی نخواهد داشت، بلکه ترس از مرگ در انسانی که خود را والاتر از تسلیم شدن در برابر آن می‌داند، اسباب شکل‌گیری نوعی بینش در مقام فلسفه‌ی زندگی خواهد شد.
بعد از مرگ حیاتی در کار نیست. اما می‌توان به‌گونه‌ای زیست که خاطره‌اش همچون یادگاری از پس ما به حیات‌اش ادامه دهد.
در اینجا می‌توانم با سنکا[۵] هم‌عقیده باشم که گفته بود: «مادامی که به دنیا آمده‌ایم دو راه در پیش رو خواهیم داشت: می‌توان بی‌درنگ از این جهان رخت بربست، یا به جستجوی راهی برای شاد زیستن پرداخت.» من هیچ‌گاه از کلمه‌ی شادی خجالت نکشیده‌ام. نمی‌توان اندیشه، انگیزه و تلاش انسان برای شاد بودن را با تعاریف ظاهرگرایانه به حماقت محدود کرد. از کودکی‌ام تا به امروز همواره نیمه‌ای از وجودم در سیاهی و تاریکی بوده است؛ اما باور دارم که موفق به زایش خورشیدهایی در وجه دیگرم نیز شده‌ام. در این راه تلاش‌هایی کرده‌ام که دوست‌شان دارم و بر سر عقایدی که باورشان داشتم ایستاده‌ام. به تعریف مشخصی از بخت و طالع رسیده‌ام و به قضاوتی درباره‌ی جهان.
«جهان میرا»
عاشق این ترکیب هستم. انسان میرا با چنین ترکیب پر سوز و گدازی سرخوشانه اعلام می‌کند که زندگی به او محدود است: اگر من نباشم، اگر دیگر در این جهان نباشم، سراسر گیتی دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت.
من انرژی و ماده را نمی‌شناسم. شاید انسانی آگنوستیک باشم. اما بر این باورم این زندگی بر روی زمین عمری محدود خواهد داشت. حتی اگر خالقی نیز وجود داشته باشد بالاخره روزی اینجا را فراموش خواهد کرد.
زمین روزی خالی از هر سکنه‌ای خواهد بود. با دور شدن از منبع انرژی‌اش سرما آن را فرا خواهد گرفت، و با نزدیک شدن و رسیدن به آن ذوب خواهد شد.
در آغاز کلمه[۶] بود.
در پایان، سکوتی ابدی.




*این جستار نخستین‌بار در سال ۲۰۱۰ در کتاب خانه‌بردوش (مجموعه جستارها) نوشته‌ی انیس باتور منتشر شد. انیس باتور (۱۹۵۲م ـ اسکی‌شهر) شاعر، جستارنویس و ویراستار ترک است. از او بیش از صد اثر منتشر شده و کتاب‌هایش به زبان‌های مختلفی ترجمه شده است. پیش از این کتاب «معرفت تلخ: رمانی تجربی براساس هنر فوگ» او در ایران توسط ارسلان فصیحی ترجمه و منتشر شده است.


[۱] تاناتوس در اساطیر یونانی نماینده‌ی مرگ و مرگ‌خواهی است. این واژه در روان‌کاوی به معنای میل و غریزه‌ی مرگ شناخته شده و بنا بر آرای فروید همواره انسان را به سوی سکون و آرامش جسمانی سوق می‌دهد.
[۲] اشاره به تعبیر دریدا از نظرگاه افلاطون. فارماکون که در کلام به‌معنای نوشداروست، در دوگانه‌ی متافیزیک افلاطون با وجود علاج‌بخش بودنش به‌دلیل پیوند با جادو در برابر حقیقت/حضور قرار می‌گیرد. دریدا در بحث ساختارشکنی از این تناقض برای نقد فلسفه‌ی غرب که بر مبنای لوگوس (کلام/گفتار) به معنای حقیقت/حضور در برابر نوشتار (غیاب) قرار می‌گیرد استفاده کرده است. او معتقد بود فارماکون مفهومی روشن و پایدار نیست و به‌واسطه‌ی شناور بودنش نمی‌تواند تفاوت بین نوشتار و گفتار را تعریف کند. در اینجا اشاره‌ی اصلی به همین ویژگی جمع اضداد بودن آن است.
[۳] Rasih Güran (1912 م ـ ۱۹۷۲ م) نویسنده و مترجم نامدار ترک و مترجم آثار نویسندگانی چون اشتاین‌بک و کامو. او خواهررزاده‌ی ناظم حکمت شاعر معروف ترک بود.
[۴] مجموعه قطعاتی که توسط باخ برای ساز هارپ‌سیکورد نوشته شده است و اولین بار در سال ۱۷۴۱ توسط یوهان گلدبرگ اجرا و منتشر شد.
[۵] لوسیوس سنکا (۴ ق.م ـ ۶۵ م) فیلسوف و نمایش‌نامه‌نویس یونانی و مشاور نرون امپراتور روم.
[۶] Logos

۱۴۰۰ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

باغ‌های خرم‌دره

و بعدتر مامان بود که انگار حرف می‌زد. یک شب بهاری بود که برف داشت می‌بارید و پشت پنجره درخت‌ها زیر نور قرمز آسمان سفیدپوش شده بودند و صدای کامیون‌ها توی جاده‌های دوردست می‌رفت پایین سمت بستان‌آباد یا زنجان. مامان حرف‌های توی دفتر را خوانده بود و توی سرش ژاکت بافتنی را دور تنم پوشانده بود توی تنهایی‌ام در خانه‌های تاریک. گفتم چیزی نیست و گفتم ببین نوشته‌ام که همیشه تو در خواب‌هایم نیستی و انگار تو بیشتر از همه در خواب‌هایم نیستی. و برایش تعریف کردم که آن شب چطور خواب دیدم توی تاریکی ساحل یک عالمه آدم می‌دویدند طرفم و وقتی نزدیک شدند دیدم که پشت‌شان به من است و دارند به‌پشت می‌دوند سمتم و مامان که معنای وحشت را می‌دانست چشم‌هایش تاریکی شب را دو دو زد و برگشت و اشک را از گوشه‌اش برداشت. بعد شعرهای ترکی خواند و از نیمه‌شبی برفی که با بابا توی جاده مانده‌اند تعریف کرد و ریزریز خندید و حرف ابهر و لهجه‌ی شیرین عمو عباس شد و خاله پوران و خواهرش و باغ‌های پایین‌دست خرم‌دره و من فکر کردم آخرین باری که مامان درد نداشته را یادم نمی‌آید. چیزی نگفتم. به دانه‌های برفی که می‌چسبیدند پشت شیشه و به عون‌بن‌علی نگاه کردم که از پشت برفی که می‌بارید تنها چراغش دیده می‌شد روی شبح کوه‌های سرخ و سفید ِشب. بعدتر مامان دوباره از شبی گفت که خاله‌پوران آن را تعریف می‌کرده؛ یا شاید خواهرش با آن گیسوان طلایی مثل خورشیدی سوزان بوده که قصه را می‌پرداخته. سال‌ها پیش بوده وقتی خاله‌پوران دخترکی بوده که مادرش می‌میرد و با خواهر بزرگترش ایران که بالابلند بوده و زیبا، بازی می‌کرده تا شب بابا بیاید و دخترهای یتیم‌اش را لوس کند. بعد انگار یکی از همان شب‌ها بوده که بابا با میهمان قرار بوده برگردد و تلفن می‌کند که سماور را ذغال کن ایران. آنطور که مامان می‌گفت خاله همیشه وقتی می‌رسیده به اینجای قصه تن‌اش مثل بید لاغری کنار نهری خنک می‌لرزیده. خاله‌پوران تعریف می‌کرده که برای لحظه‌ای دیده ایران نیست و با چشم‌های پنج سالگی از توی خانه و از پشت شیشه‌های بزرگ سرسرا دیده در تاریکی شب، خورشید توی حیاطشان بوده و از پشت شیشه‌ها فقط نور را می‌دیده که توی حیاط می‌چرخد و صدای ضجه بوده که می‌رفته به آسمان سیاه. بعد مامان گفت که جنس پیراهن فلان بوده و گیسوان ِایران بلند و ابریشمی و تراشه‌های ذغال سوزان و ایران که تنوره کشیده و سوخته و دویده و چرخیده و سوخته و سوخته و تمام شده. گفت که بعدها هرکس که رفته به آن خانه و آن حیاط شوم را دیده دیگر پایش را آنجا نگذاشته از وحشت. مامان می‌گفت خاله پوران تعریف می‌کرده که شاخه‌های درختان دورتادور حیاط به‌شکل یک دایره سوخته بودند.


۱۳۹۹ اسفند ۲۹, جمعه

سرگردان


دیشب حسابی سرمان گرم بود. بعد با کیومرث نیمه‌شب از خانه‌ی دوستی تا خانه‌ی کیو پیاده رفتیم سرخوشانه. چند هفته‌ای هست که به این شهر شمالی آمده‌ام. و شب دریا. نشسته بودم و داشتم فیلمی از بلاتار می‌دیدم. ورکمایستر هارمونیز. بلاتار مجار است و هم‌میهن کافکا. یک دل سیر گریه کردم. وقتی فیلم تمام شد نگاه کردم به پشت پنجره و دیدم نور آمده و همه‌جا را گرفته. هنوز هم هست. ساختمان‌های روبرو به خانه‌ی کیومرث دیده نمی‌شوند. یعنی به زحمت دیده می‌شوند. دارم می‌فهمم برای بسیاری از چیزها حوصله داشته‌ام و نمی‌دانستم. بهتر است اینطور بگویم: «هنوز حوصله دارم.»

رفتم کنار دریا. از میان مه رفتم. چند عکس گرفتم. دریا هیچ موج نداشت. پیرمردی را که چند هفته پیش دیده بودم کنار ساحل دوباره دیدم. آن موقع وقتی سرم به عکس گرفتن گرم بود شنیدم که کسی می‌گوید:

«دریا شده دکور!»

سر که گرداندم دیدم تکیه داده به دیوار و با افسوس به سنگ‌های درشت لب ساحل نگاه می‌کند. امروز صبح مرا شناخت. یک صدایی از میان دریا که افق‌اش تووی مه گم شده بود می‌آمد. نمی‌دانستم صدای چیست. گفت قایق موتوری است و ساحل را گم کرده. گفت: «سرگردان شده.» اینطور گفت. اسم هشت باد از بادهای دریا را هم برایم گفت. ساکت و تلخ بود و هر به گاهی چیزی می‌گفت یا من می‌گفتم و بعد دوباره بین‌مان سکوت بود و دریا که مثل یک برکه‌ی آرام فرو رفته بود میان مه.

اسم بادی را که از سمت شوروی می‌آید اوزروا (Oserva) گفت. در زبان محلی هم به‌ش «دشت‌ِباد» می‌گویند انگار. حرف‌هاش جویده بود. متولد 1326 بود و از روی سنگ‌ها آرام اما چالاک بالا می‌رفت. فحش می‌داد به آن‌ها که سنگ ریخته‌اند تووی ساحل و دیگر نمی‌تواند قایق‌اش را به آب بزند. گواهینامه‌ی بین‌المللی قایق‌رانی داشت و با رفقایش به کمک چوب و الوار راهی از میان سنگ‌های درشت ساحل باز کرده بودند به آب. چشم‌هاش سبز بود،‌ بینی بلندی داشت و با نگاه نافذ خیره می‌شد به روبرو و صدای موج‌ها...وقت خداحافظی پرسیدم اسم شریف؟

گفت: «دریایی هستم.»



پانزدهم اسفندماه 1392

تنکابن


۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

افاضات مهرماه، برای هشت مارس

 

به خانه برگشته‌ام و سعی خواهم کرد نظم کوچکی به روزهایم بدهم تا کار این کتاب زودتر به جایی برسد. چیزهایی هم تووی سر دارم مثل حرف زدن با معصوم‌بیگی یا صالحی و نوشتن مقدمه‌ای بر این کتاب.

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی حکومتی حیات روزمره‌ی استاندارد را از شهروندانش دریغ کند؛ یعنی وقتی برابری و همراهی و همذات‌پنداری میان دو جنس را از بین ببرد، نظر به اینکه اندیشه‌ی محرک چنین خفقانی حتما از سوی جنس مذکر است، نتیجه‌اش می‌شود چنین کثافتی که یقه‌ی جامعه‌ی امروز ایران را گرفته است. همراهی زن و مرد، محرمیت و صمیمیتی که از رشد در کنار هم و از سنین کودکی در فضاهای عمومی و آموزشی تا فضاهای تفریحی و فرهنگی و ورزشی (که مشخصا استادیوم‌های فوتبال به‌عنوان پراقبال‌ترین و پرطرفدارترین ورزش نمود آن است) وقتی دریغ شود، وقتی بین مرد و زن خط کشیده شود و فضای امنیت و اراده‌ی آزاد ِزن از میان جامعه و فضای عمومی آن تا پشت درهای خانه‌ها عقب رانده شود، جامعه بیمار و متعاقب آن هزار جور آفت اجتماعی و آسیب روانی گریبان‌گیر افراد آن خواهد بود. با چارقد کشیدن بر سر زن، زیبایی ِطبیعت و طبیعی بودن زیبایی برای ما مردها پشت پرده‌ی عقده و خشونت رفت تا ناخواسته دست در دست حکومتی جعلی، سرمست از قدرت و سلطه، حتی در خصوصی‌ترین حیطه‌ها (حتی روشنفکرترین‌مان!) نیز همچون آیینه‌ای از جامعه، زن را جنس ضعیف‌تر و همواره فاقد صلاحیت برابری بدانیم.

حرف دیگری نمی‌ماند جز شرمساری و امید به شور آن لحظه‌ای که هر مردی با عبور از این جهل تاریخی و با رسیدن به آن شعور، رشد و بلوغی که زنان پیش‌تر در کوره‌راه‌هایش خون گریسته‌اند، همراه آنان دست در دست و همدل، در سپهر فرداهای آزادی، عشق و برابری به‌رقص در آید.


3/7/99 - اصفهان

۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

آواز کشتگان

 



با سليمان و ماهنى رفته بودند ديدن ارگ تبريز. از ارگ بالا رفتند. دو ماه بعد از جريان جن‌زدگى ماهنى بود. تمام پله‌هاى ارگ را بالا رفتند و آن بالا ايستادند. سليمان، ماهنى و او. غرق تماشاى كوه‌هاى اطراف شهر و خانه‌هاى شهر شدند و سعى كردند از آن بالا خانه‌هاى خود را پيدا كنند. و بعد محمود از آن بالا، محو تماشاى كوه سهند شد. هرگز سهند را به آن عظمت نديده بود. سليمان و ماهنى پشت سر او بودند. محمود به سليمان گفت: «سهند خيلى قشنگ است، نه؟» سليمان آمد كنار او ايستاد. ماهنى نيامد. محمود برگشت. گفت : «ماهنى! ماهنى!» و ديد ماهنى نيست. طورى كه انگار از اول هم ماهنى نبود. دويد به طرف جايى كه ماهنى قبلا ايستاده بود. نبود. خم شد. نگاه كرد به پايين، ماهنى داشت با سرعت تمام پايين مى‌رفت. با سليمان شروع كردند به پايين رفتن از پله‌ها. كوركورانه، ديوانه‌وار، آنقدر ديوانه‌وار كه نزديك بود خودشان هم به پايين پرت شوند. وقتى كه به پايين رسيدند، بدن ماهنى مثل بدن آهويى بود كه از صخره به اعماق دره‌اى سنگلاخى افتاده باشد.

۱۳۹۹ اسفند ۴, دوشنبه

تا ابد آبان

 

باور نمی‌کنم یک سال گذشته باشد. احساس می‌کنم ظرف این یک سال به اندازه‌ی تمام عمرم، ذهنم، حافظه‌ام،‌عاطفه‌ام و توانم فرسوده شده و از بین رفته است.

روزها به تاریکی می‌گذرد و شب‌ها به تلخی. از همه‌ی آدم‌های جهان دورم.

 

1/8/99 - اصفهان

۱۳۹۶ مرداد ۹, دوشنبه

بی تاریخ

خاب دیدم. اصفاهان بودم. چارراه ِداریوش را با چند نفر نابلد می‌رفتیم سمت بالا از برج. رسیده بودیم سمت منازل. زیاد بودیم. حرف می‌زدیم. شب تاریک و خلوت بود. ساکت بود و زنده و هرچه اطراف را نگاه می‌کردم دنباله داشت انگار. داشتیم تووی سایه‌ها می‌خندیدیم که یکهو صدای سوت آمد. بلند و جیغ‌وار و وحشتناک. من دیدم. روشنای ترسناکش را تووی آسمان دیدم. و بعد نور خورد به زمین. نزدیک خورد و بعد موج لرزید روی زمین و نزدیک شد و از تنم بالا آمد. حالا که این‌ها را می‌نویسم از وحشتش اشک تووی چشمم نشسته و بدنم کوفته‌ست. از وحشت صدایش که وقتی می‌آید انگار زمین زیر پایت جا خالی می‌کند و معلق می‌زند و بعد جمجمه و تمام استخان‌ها ترک برمی‌دارند. مانده بودیم گیج و وحشت زده که چه‌کار کنیم. هیچ‌وقت آنقدر نترسیده بودم. هرکس سمتی می‌رفت با گریه. تووی چشم من هم می‌لرزید و تمام تنم کوفته بود و درد می‌کرد. خاستم کاری بکنم فلج بودم. فلج بودم تا که دوباره صفیر ترسناکش از آسمان پایین آمد و مثل صیحه‌ی حیوانی ترسناک، نزدیک شد. همه‌چیز روشن و واضح بود. فکر کردم حکمن قلبم خاهد ایستاد. دیگر هیچ‌کس همراهم نبود و میان ساختمان‌های خالی و متروکه مانده بودم. میان منازل، که ساختمان‌هایی شده بودند بی در و پنجره، توو پر، به ابعاد بزرگ و سیمانی. تنها صدای شیون و گریه‌ی آدم‌ها از پشت دیوارهای اطراف می‌آمد و هی ترس شعله می‌کشید. سوت از بالا داشت می‌آمد. دویدم سمت یک جوب و دراز کشیدم لایش. صدا نزدیکتر شد. اشکم می‌جوشید از ترس آن ضربه که استخان‌ها را انگار به ثانیه‌ای خرد می‌کرد. به پشت خابیده بودم تووی جوب و داشتم می‌لرزیدم به وحشت ِآن صدا که تووی گوش می‌ترکید و موج ضربه و ارتعاش بدن را در هم می‌شکست. جیغ آمد نزدیکتر. می‌لرزیدم. آمد بالای سرم پایین. دیدمش. چشم باز کردم. تمام شده بود.
هوا ابر گرفته بود. جایی در فاصله، صدای آرام هواپیمایی می‌شکافت دل ابرها را.


پی‌نوشت: چند ماه پیش این را که می‌نوشتم، که تبریز بودم، که آنقدر ترسناک بود که همان‌وقت که بیدار شدم رفتم پی کاغذ، هنوز این جنگ لعنتی و آن‌چه که مشخصن این مرتبه گذشت با ملت فلسطین شروع نشده بود؛ که سال‌هاست می‌گذرد اما هیچ‌گاه اینطور "مد" نبوده. راستش تووی این مدت ننوشتمش اینجا که از این موج غریب مصرفِ مرگ انسان‌ها دور بمانم، اگرچه هستند کسانی که همین‌جا هم سودای مبارزه دارند و من خوب می‌دانم‌شان. اما همه می‌دانیم که حقیقت جایی بیرون از اینجا و میان خیابان‌هاست. جایی که هنوز و هرروز آدم‌ها می‌میرند، کارگرها کتک می‌خورند، سیاسی‌ها سلاخی می‌شوند، گلستان تووی آتش می‌سوزد و ما هنوز تووی جمع‌های اسنوبی همدیگر را لیس و تف می‌زنیم. باری، حالا که به لطف بلاهتِ موج‌های دیگری نظیر آیس‌ باکت و کوفت و زهرمار ، فلسطین و سوریه و کوردها از "مد" افتاده‌اند، بنویسم که این خاب غریب را که می‌نوشتم؛ که می‌دیدم و می‌نوشتم، بی‌خبر از اینکه چند هفته بعد قتل‌عام خاهند شد، یادم به مردم فلسطین افتاده بود. کودکان سوریه. گذشته‌ی بوسنی. تمام آدم‌هایی که هرروز تووی عراق می‌میرند و حالیا دجله و فرات هم برای شستن خون‌شان کفاف نخواهد داد. یاد قبل‌ترهای خودمان. که آن‌همه که شبیهِ حقیقت بر من واقع شد آن خاب، شاید چیزی از ترس‌های بمباران‌ها با تکه‌ای از تن مادر جوف روحم شده باشد. یا با همه‌ی خردسالی آن صفیر ترسناک هنوز تووی گوشم مانده باشد. جنگ وحشتناک است. و این که می‌گویم را تنها آنانی که چهره به چهره، با روحی برهنه، وحشت را دیده باشند و خوب شناخته باشندش می‌فهمند. جنگ وحشتناک است. جنگ وحشتناک است. جنگ وحشت است؛ وحشت است و ما قربانیان همیشه‌ی جنگیم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

Cause I have done it all before

جور فروردین نگر چون برمیارد ناز و نرگس از زمین مرده، از گِل
خِلط یاد و آرزو چون می کند با مورمور ریشه ی لُس،
ریشه ی افسرده زیر نم نم نیسان.
زمستان گرم مان می داشت، قوت لایموت ساقه در آوند خشک نیمه جان و گوش تا گوش ِزمین برف فراموشی
و تابستان که غافلگیر می بارید روی ترکمن صحرا
چه رگباری، و ما در اوبه می ماندیم، دستاغوش.
و چون وا می گرفت و گوش تا گوش هوا خندان،
ساعتی گپ در کنار دشت ِگرگان، پای چای نیمه گس در استکان های کمر باریک،
تمام عیش عالم بود...
"یک کنارم سنبل آوردی همین یک سال پیش.
آشنا و دوست می گفتند: سنبل خانمم."
-         تا مگر روزی که بیگاهان، کنارت پر ترک، زلفت دو نم، از سنبلستان باز می گشتیم و من پاک از زبان رفته. نمی دیدم چه می بینم. نه می شد زنده ام خواندن، نه این که مرده ام؛ با ذهن خالی، مات نور و محو خاموشی – صمیم نور و آغوشی.
"تا افق، خالی ست دریا سوت و کور."
شهر مجازی
در مِهِ عنابی ِصبحی زمستانی.
روی پل ِخواجو روان جمعیتی بی همهمه:
باور نمی کردم اجل ناکار کرده ست اینهمه.
منفعل سر هرکسی در پیش داشت.
چشم هرکس پیش پای خویش داشت.
بر میامد از کسی گاهی
آه ِکوتاهی.
از سرازیری به سربالایی افتادند،
از چپای چارباغ آنگاه
تا خیابان نظر پویان؛
تا ساعت وانک
وارفته زد پنج،
زد هشت و نه بانگ،آخری کشدار،کشدار.
پس چشمم افتاد و یکی دیدم به چشمم آشنا، آن هم ببین(کار خدا را)کی، کجا،کِی!
فریاد کردم: شربت-اوغلی هِی!
آقا کجا، این جا کجا! یاد داری عهد ِکسرا سدّ دریای عدن کردیم با جنگ و جهاز و تیر و زنجیر و کمرسنگ از میان ِآن دوتا کوه؟
"آن هزه چیست؟ هزّه ی چی؟"
باد، زیر در.
"دیگر صدای چیست؟
دارد چه می کند این باد؟"
هیچ، هیچ.

(الیوت/الاهی)


https://www.youtube.com/watch?v=6DU6lDPs-AQ

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

رستاخیز



هنگامی که در پاریس، در روزی که حالم خیلی بد بود، سوان به من گفت «باید به جزایر دل‌انگیز اقیانوسیه بروید، خواهید دید که دیگر برنمی‌گردید.» دلم می‌خواست در پاسخش بگویم: «در آن صورت دیگر دخترتان را نمی‌بینم، با چیزها و آدم‌هایی زندگی می‌کنم که او هرگز آن‌ها را ندیده.» اما عقلم به من می‌گفت: «چه فرقی می‌کند؟ چون بر خود تو که اثر ندارد. وقتی آقای سوان می‌گوید که برنمی‌گردی، منظورش این است که دلت نمی‌خواهد برگردی، و چون دلت این را نمی‌خواهد،‌ معنی‌اش این است که دلت نمی‌خواهد برگردی، و چون دلت این را نمی‌خواهد، معنی‌اش این است که آنجا خوشی.» زیرا عقل من می‌دانست که عادت ــ عادتی که دست‌به کار می‌شد تا چنان کند که من از آن اتاق غریبه خوشم بیاید، و جای آینه و رنگ پرده را عوض می‌کرد،‌ و ساعت دیواری را می‌ایستاند ــ همچنین کاری می‌کند که یارانی را که در آغاز از آنان خوشمان نیامده بود برایمان عزیز شوند، به چهره‌ها شکل دیگری می‌دهد، طنین صدایی را خوشایند می‌کند، و به دل‌ها میل‌های دیگری می‌نشاند. درست است که دوستی چیزها و آدم‌های تازه بر تار و پود فراموشی چیزها و آدم‌های گذشته بافته می‌شود؛ اما از همین رو عقل من چنین می‌اندیشید که می‌توانم بی هیچ هراسی زندگی آینده‌ای را در نظر آورم که در آن، برای همیشه از کسانی جدا خواهم شد و از یادشان نیز خواهم برد، و برای تسکین دلم فراموشی‌ای را به او وعده می‌داد که، برعکس، بر بینایی و نومیدی‌اش دامن می‌زد. نه این که دل هم، پس از آن که جدایی کامل شد، اثر آرام‌بخش عادت را حس نکند؛ می‌کند اما تا آن زمان همچنان رنج می‌کشد. و ترس از آینده‌ای که در آن بی‌نصیب می‌شویم از دیدار و گفتگوی کسانی که اکنون دوست می‌داریم و امروز مایه‌ی عزیزترین شادمانی‌اند، این ترس نه تنها فرونمی‌نشیند که بالا می‌گیرد اگر بیندیشیم که بر درد چنین محرومیتی آن‌چیزی افزوده می‌شود که اکنون از آن هم دردناک‌تر می‌نماید: این که دیگر برایمان دردی نداشته باشد، بی‌اهمیت شده باشد، چون آنگاه من ما دگرگون شده است: نه تنها دیگر از جاذبه‌ی پدر و مادر، معشوقه، دوستان، در پیرامونمان خبری نیست، بلکه مهرمان به آنان ــ که اکنون بخش بزرگی از دل ماست ــ چنان از دل ریشه کن می‌شود که زندگی جدا از آنان می‌تواند ما را خوش آید، حال آن که امروز از فکرش هم وحشت می‌کنیم؛ و این به معنی مرگ واقعی خود ماست، مرگی گرچه با رستاخیزی در پی، اما رستاخیز من دیگری که بخش‌های من گذشته‌ی محکوم به مرگ نمی‌تواند به عشق ِآن راه یابد.  

در جستجو
کتاب دوم (در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا)
ص 313

.

صبح ِخرداد نود و چار
تنکابن

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

مانداب


اما از آنجا که حافظه‌ام، با هر سلیقه‌ای که ممکن بود در تهیه‌ی این گراورهای کوچک به کار برده باشد، نتوانسته بود آنچه را از دیرباز از دست داده بودم، حسی را که وا می‌داردمان یک چیز را نه یک نمایش بلکه وجودی بی‌همانند بدانیم، در آن‌ها بگنجاند،‌هیچکدام از آن‌ها نمی‌تواند چون خاطره‌ی چشم‌انداز ناقوسخانه‌ی کومبره در کوچه‌های پشت کلیسا بخش ژرفی از زندگی مرا وابسته به خود کند. در هر هنگامی که می‌دیدی‌اش، چه در ساعت پنج که برای برداشتن نامه‌ها به اداره‌ی پست نزدیک خانه می‌رفتی و از طرف چپت، نوک پیکره‌ی تنهایش یکباره از بالای بام ساختمان‌ها به چشم می‌زد؛ یا برعکس اگر می‌خواستی سری به احوال‌پرسی به خانم سازرا بزنی، و با نگاهت آن خطی را که پس از گذر نمای دیگرش کوتاه می‌شد دنبال می‌کردی و می‌دانستی که باید به دومین کوچه‌ی بعد از ناقوسخانه بپیچی؛ یا هنگامی که، دور تَرَک، در راه ایستگاه، آن را کج می‌دیدی و در نیمرخش خط‌ها و سطح‌های تازه‌ای پیدا می‌شد، چون جسمی که در لحظه‌ای ناشناخته از چرخشش، غافلگیرانه به چشم بیاید؛ یا از کناره‌ی ویوون، از جایی که محرابخانه‌اش به خاطر پرسپکتیو برجسته و برآمده به نظر می‌آمد و چنین می‌نمود که برجستگی ماهیچه‌وارش حاصل کوشش ناقوسخانه باشد که می‌خواهد پیکانش را به قلب آسمان پرتاب کند؛ در هر حال، همیشه باید به او رو می‌کردی، همیشه او بود که بر همه چیز چیره بود، از بلندای نامنتظرش بر خانه‌ها فرمان می‌راند، در برابرم حالت انگشت افراشته‌ای از خداوند را داشت که خود در میان توده‌ی آدمیان پنهان باشد بی‌آن که نتوانم از بقیه بازش بشناسم. و همین امروز هم، اگر در یک شهر بزرگ یا در محله‌ای در پاریس که خوب نمی‌شناسم رهگذری که راه را از او پرسیده‌ام، به نشانه‌ی راهنما برج بیمارستانی را در دوردست‌ها نشانم بدهد، و یا ناقوسخانه‌ی صومعه‌ای را که عرقچین اسقفانه‌اش در نبش خیابانی افراشته است که باید به آن بپیچم، اگر حافظه‌ام اندک شباهت گنگی میان آن و چهره‌ی عزیز از دست رفته‌ام بیابد، رهگذر که برمی‌گردد تا ببیند مبادا راه را گم کنم، شاید در شگفت شود از دیدنم که بی‌خبر از راهی که باید می‌رفتم یا کاری که می‌بایست می‌کردم آنجا، در برابر برج ساعت‌ها و ساعت‌ها، بی‌حرکت، ایستاده‌ام و می‌کوشم به یاد بیاورم، و در درونم زمین‌هایی را حس می‌کنم که از زیر مانداب فراموشی بیرون کشیده‌ام و خشک و دوباره آباد می‌شوند؛ بدون شک آنگاه، و با دلشوره‌ای بیشتر از اندکی پیشتر که از او نشانی پرسیده بودم، هنوز راهم را جستجو می‌کنم، به کوچه‌ای می‌پیچم...اما...در قلبم...

در جستجوی زمان ِازدست رفته
طرف خانه‌ی سوان
.


Canon AT - 1 :: 50 mm FD :: Konica c100
زمستان نود و دو
خیابان "نشاط"
اصفاهان
.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه



تمام راه به چرا‌غ‌هایی که در فاصله‌های تاریک کنار جاده بود نگاه می‌کردم و با خود فکر می‌کردم شاید اینهمه چراغ که در آن دوردست‌ها هستند تنها چراغ هستند و وقتی که تو بروی و نزدیکشان شوی خواهی دید که نه خبر از خانه‌ای هست و نه آبادجایی در کار است. تنها چراغ‌هایی آویخته از سقف شب و معلق. بعد اطرافشان می‌گردی و دنبال رشته‌ای ناپیدا که تا تاریکی آسمان رفته نگاه می‌کنی. حالا که این‌ها را می‌نویسم همه‌ی مسافران به خاب رفته‌اند و من فکر می‌کنم که در سه روز اخیر روی هم شش هفت ساعت بیشتر نخابیده‌ام. آن بالا تووی آسمان تاریک ِبیابان شلاق ماه می‌چرخد. کمی پیش داشت فیلم تو و من پخش می‌شد. اندازه‌ای که برای همچو فیلمی از ابتذال متصور بودم کوتاه افتاده بود و آنچه می‌گذشت تووی فیلم بیش از آنکه خنده‌دار باشد یا مسخره یا هر چه، ترسناک بود. من نشسته بودم اینجا روی صندلی‌ام و از لای پلک‌هام نگاه می‌کردم که چطور مسافران همه یکصدا به آن صحنه‌ها می‌خندیدند و من به دهان‌هایشان نگاه می‌کردم و به صدایشان گوش می‌دادم و می‌ترسیدم خیلی. تنها مرهمی که بود راننده بود که آرام و بی‌صدا چشم دوخته بود به صفحه‌ی بزرگ مقابلش که هر به گاهی نورهای گردی کشیده می‌شد توویش و من آرام نگاه به آرامش راننده می‌کردم و کاری که انجام می‌داد. همین. این که یک فرمان بزرگ را تووی دستش نگاه داشته بود و چشم دوخته بود به روبرو به گونه‌ای که انگار خاسته باشد کاری بکند و بعد فراموش،‌ ماتش برده باشد به روبرو. گوشی‌ها را گذاشتم تووی گوشم. دکمه را زدم: دیل کوپر. چراغ‌ها دور رفتند. شلاق ماه کشیده شد روی تن بیابان. چشم‌هام به زحمت باز می‌ماند. بسته باشد که چه وقتی خابی نمی‌آید. به قول فئوی قدیمی لعنت به این خابی که می‌آید و نمی‌برد. خاطرم هست آن سال‌ها در خانه‌ی پدری که تمام دیوارهای اتاق را سرتاسر نت و یادداشت پر کرده بودم این را هم بالای سر تختم چسبانده بودم روی یک کاغذ کوچک. چند سال است که شب‌زنده‌ام. ده سال یا بیشتر؟ خاطرم نیست. دلم برای فئو تنگ می‌شود. برای سمانه،‌ زمستان هشتاد و هشت، بازارچه‌ی پارک لاله. ماه می سوزد آن بالا. از قزوین عبور خاهیم کرد. نوشته بودم روزی که نزدیکی قزوین باغ‌های ترسناکی هست. باید حکمن خاب باشم هنگامی که از آن راه‌ها می‌گذریم. به چراغ‌ها نگاه می‌کنم و زیر سقف کوتاه شب که از مجال ِبین دو ابر شلاق ماه کشیده می‌شود به تن تاریک بیابان. می‌خاهم چشم‌هایم را ببندم و چیزی ننویسم، نبینم. ضربه‌ها به تنم می‌نشیند . دیل کوپر: شلاقی از نور و صدا. پوستم شکافته می‌شود. شیره‌ی گرم خاب زیر پوستم می‌دود. دیدم چراغ‌ها دورتر خاهند رفت. دیدم خاب نخاهد آمد. دیدم مسافران چشم بسته و بی‌وزن و معلق،‌ آرام از روی صندلی‌ها تووی فضا شناور می‌شوند. گیر می‌کنند بعضی تووی سقف با لبخند محوی از خاب به صورتشان. راننده به نورها نگاه می‌کند. تووی تاریکی کنار جاده می‌بینم شعله‌ها را. به قزوین نزدیک می‌شویم. می‌بینم تن را که خطی از بخار می‌پیچد سوی آن ماه سرد ِبهار. می‌بینم شعله‌ها را و هاویه را. چشم‌هام را می‌بندم. 
شهر ِدیگری در راه است
.


از یاد-داشت‌ها
نیمه‌شب ِنوزده فروردین نود و سه
جاده‌ی اصفهان- تبریز


پی نوشت :
بله. و تنها هر آنکه تمام این بیست و یک دقیقه و سی و سه ثانیه رو تا پایان گوش کنه متوجه خاهد شد که بله، بله.
http://www.youtube.com/watch?v=tgntQsH-C7Q

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

بیلیرسَن ناوار؟


دو ساعت تمام است که کوچه‌ها را خیابان‌ها را با دوچرخه می‌گردم؛ بی‌هدف، بی‌آن که بدانم چرا. حالا هم که به خانه برگشتم و پیش پنجره نشستم،‌کم مانده بود که گریه کنم. به خود گفتم: صمد نخواهیم گریست! چشم‌هایم از آب خالی شدند. محله‌ی ارمنی‌ها را گشتم. به قصد، راهم را طول می‌دادم که زیاد در بیرون باشم، بی‌هدف بودم. شاید هم زیاد بی‌هدف نبودم. شاید چیزی می‌جستم و نمی‌یافتم. چه چیزی؟ شاید دنبال زنی، دختری، همدمی می‌گشتم. شاید. از جلو دختران و زنان ارمنی که با پسرانشان و مردهایشان صحبت می‌کردند، می‌گذشتم و دزدکی به صورت دختران نگاه می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم و به‌خود تلقین می‌کردم که جلب توجه آن‌ها را می‌کنم و آن‌ها حتماً از سبیل‌های من تعجب می‌کنند و شاید هم آرزوی همدمی مرا می‌کنند. چقدر احمقانه. من احساس خودم را به آن‌ها نسبت می‌دادم. من پیش خودم شرمم می‌آمد، یعنی بد می‌دانستم که آدم برود، قصد کند که در محله‌ی ارمنی‌ها پرسه بزند.یوسف عزیز دیگر بیش از این نوشتن فایده ندارد. باز هم از تو خواهش می‌کنم که مرا ببخشی که از خودم دم زدم. به تو می‌گویم یوسف که جلوم نشسته‌ای و داری می‌خندی دست‌هایت را [به‌هم] می‌مالی و زود زود می‌گویی: صمد آقا اصلاً...صمد آقا اصلاً...صمد آقا بیلیرسَن ناوار؟» یوسفم بگو چه چیز هست. بگو داداش.



دوست تو صمد
٤٢/٣/١٠
تبریز



نامه‌های صمد بهرنگی/اسد بهرنگی/ امیرکبیر1357