۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

آواز کشتگان

 



با سليمان و ماهنى رفته بودند ديدن ارگ تبريز. از ارگ بالا رفتند. دو ماه بعد از جريان جن‌زدگى ماهنى بود. تمام پله‌هاى ارگ را بالا رفتند و آن بالا ايستادند. سليمان، ماهنى و او. غرق تماشاى كوه‌هاى اطراف شهر و خانه‌هاى شهر شدند و سعى كردند از آن بالا خانه‌هاى خود را پيدا كنند. و بعد محمود از آن بالا، محو تماشاى كوه سهند شد. هرگز سهند را به آن عظمت نديده بود. سليمان و ماهنى پشت سر او بودند. محمود به سليمان گفت: «سهند خيلى قشنگ است، نه؟» سليمان آمد كنار او ايستاد. ماهنى نيامد. محمود برگشت. گفت : «ماهنى! ماهنى!» و ديد ماهنى نيست. طورى كه انگار از اول هم ماهنى نبود. دويد به طرف جايى كه ماهنى قبلا ايستاده بود. نبود. خم شد. نگاه كرد به پايين، ماهنى داشت با سرعت تمام پايين مى‌رفت. با سليمان شروع كردند به پايين رفتن از پله‌ها. كوركورانه، ديوانه‌وار، آنقدر ديوانه‌وار كه نزديك بود خودشان هم به پايين پرت شوند. وقتى كه به پايين رسيدند، بدن ماهنى مثل بدن آهويى بود كه از صخره به اعماق دره‌اى سنگلاخى افتاده باشد.