۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

خاب‌خانی‌ی دریا

پلک از خاب می‌گیرم و رو به سقف فوت می‌کنم. دود سفید ِحجیم، باردار. زیر این سقف‌های شیروانی‌ی پر شیب. موج‌موج می‌زنم به شاش و بوی بهارنارنج که از تنم بالا می‌رود. صدا، صدای ابرها، بیرون پر است. روی درخت‌ها روی صدای خروس‌ها حتا، روی آن کوه‌ها آن پشت، بیرون‌تر. صدا می‌ریزم بیرون صدای تازه‌ی سه‌تار از لای سیم‌های تازه. صدای ساز می‌ریزد لای صدای ابرها که حالا تا تووی خانه هم آمده‌است، ریخته‌است روی بالش‌ها ملافه‌های سفید. یک تکه ابر روی عینکم افتاده. برمی‌دارم برمی‌دارم دست می‌کشم روی صورتم. دود پایین می‌آید. پایین‌تر جایی روی لب‌ها لای دندان‌ها. گاز می‌زنم به یک نارنج که از خابم سّر خورده کنارم روی ملافه، شاید. دست می‌مالم روی پاهایم، پاهای منطقی‌ام بدون ناخن بدون لاک. لای انگشت‌های ماسه‌ای، سفید مثل خاطره، مثل ملافه. می‌کشم بالا می‌آیم بالاتر روی ران‌هایم، سر ِزانو، بوسه می‌زنم. دستم سرم را می‌گیرد دودستی، انگشت لای موها. دست‌ها بدون ناخن، بدون لاک. دلم برای دست‌هام تنگ می‌شود که سفید است و منطقی. برای موهام که خیلی کوتاه بوده شاید، سال‌ها پیش. با یک رشته‌ی باریک، بافته، دوست‌داشتنی. یک جفت لب،‌ شاید. سرخ مثل ترش، مثل مک به انار،‌ روی سینه‌ام، روی سینه‌امش،‌ روی پاییز. سرخ و ترش مثل سینه‌امش که می‌گفت می‌گفتم چقدر زیبا هستند،‌ می‌دانم. دست پایین‌تر، روی پهلوها که باز سّر خورده‌اند از تووی خاب شاید تووی دست‌هام. چشم می‌مالم. غلت می‌خورم به پهلو، صورت به صورتم. یکی صدا می‌زند آن دیگری‌مان را. صدا سفید می‌شود کشدار تووی گوش‌هام با صدای سنگ و صدف که روی هم ریخته می‌شدند. روی شرجی،‌ شرجی‌ی سرد. صدا مثل صدف مثل برف روی سر مردی،‌ مرد بامنطقی که لای موج‌ها تف می‌کند و سیگار می‌کشد. برف پر از مرد می‌شود پر از ساحل می‌شود برف. پا، پای منطقی از روی آب و برف و خزه سر می‌خورد. صدایم می‌زنم با صدای دختری که موهای کوتاه داشته سال‌ها پیش شاید. می‌دوم می‌دوم کنارم می‌نشینم. صدای ابر کنارم می‌نشیند. دست می‌برم لای موهاش، لای یک رشته‌ی بافته، ‌باریک تا روی شانه. صورتم را جلو می‌برم جلوتر لای موهاش،‌ موهای سال‌ها پیش. بو می‌کشم، ‌بوی ابرها بوی ابرها. لب از سیگار می‌گزم. می‌مکم می‌مکم پر می‌شوم از لب، لب‌های سال‌ها پیش، فراموش‌نشدنی،‌ دوست‌داشتنی. بر که می‌گردم، نیستم. روی ملافه‌ها روی بالش پر از ابر است و سفید. پر از برف،‌ برف‌های خداحافظی توی پاییز شاید. با خودم منطقی حرف می‌زنم،‌ سیگارم را تووی زیرسیگاری خاموش، دست می‌کشم روی جای خالی‌ی سینه‌هام، روی انگشت‌هام لاک‌های نداشته‌ی ناخن‌هام. تووی خودم جمع می‌شوم و خودم را بغل می‌کنم. سفت‌تر خیلی سفت‌تر. صدا می‌آید صدای قدیمی صدای خیلی سال پیش، سفید، ‌سفید. فرشته‌ها، فرشته‌های تلخ بالای سرم بال می‌زنند. قبرها قبرهای ظهیرالدوله،‌ فرشته‌های برلین...من، ‌با دستم، ‌خاب ِخیسی را، از پشت پلک‌ام پاک می‌کنم

ابرها اتاق را پر کرده‌اند
.



طلوع جمعه
بیست و سه‌ی اردی‌بهشت
ساحل شهسوار

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه