۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

مانداب


اما از آنجا که حافظه‌ام، با هر سلیقه‌ای که ممکن بود در تهیه‌ی این گراورهای کوچک به کار برده باشد، نتوانسته بود آنچه را از دیرباز از دست داده بودم، حسی را که وا می‌داردمان یک چیز را نه یک نمایش بلکه وجودی بی‌همانند بدانیم، در آن‌ها بگنجاند،‌هیچکدام از آن‌ها نمی‌تواند چون خاطره‌ی چشم‌انداز ناقوسخانه‌ی کومبره در کوچه‌های پشت کلیسا بخش ژرفی از زندگی مرا وابسته به خود کند. در هر هنگامی که می‌دیدی‌اش، چه در ساعت پنج که برای برداشتن نامه‌ها به اداره‌ی پست نزدیک خانه می‌رفتی و از طرف چپت، نوک پیکره‌ی تنهایش یکباره از بالای بام ساختمان‌ها به چشم می‌زد؛ یا برعکس اگر می‌خواستی سری به احوال‌پرسی به خانم سازرا بزنی، و با نگاهت آن خطی را که پس از گذر نمای دیگرش کوتاه می‌شد دنبال می‌کردی و می‌دانستی که باید به دومین کوچه‌ی بعد از ناقوسخانه بپیچی؛ یا هنگامی که، دور تَرَک، در راه ایستگاه، آن را کج می‌دیدی و در نیمرخش خط‌ها و سطح‌های تازه‌ای پیدا می‌شد، چون جسمی که در لحظه‌ای ناشناخته از چرخشش، غافلگیرانه به چشم بیاید؛ یا از کناره‌ی ویوون، از جایی که محرابخانه‌اش به خاطر پرسپکتیو برجسته و برآمده به نظر می‌آمد و چنین می‌نمود که برجستگی ماهیچه‌وارش حاصل کوشش ناقوسخانه باشد که می‌خواهد پیکانش را به قلب آسمان پرتاب کند؛ در هر حال، همیشه باید به او رو می‌کردی، همیشه او بود که بر همه چیز چیره بود، از بلندای نامنتظرش بر خانه‌ها فرمان می‌راند، در برابرم حالت انگشت افراشته‌ای از خداوند را داشت که خود در میان توده‌ی آدمیان پنهان باشد بی‌آن که نتوانم از بقیه بازش بشناسم. و همین امروز هم، اگر در یک شهر بزرگ یا در محله‌ای در پاریس که خوب نمی‌شناسم رهگذری که راه را از او پرسیده‌ام، به نشانه‌ی راهنما برج بیمارستانی را در دوردست‌ها نشانم بدهد، و یا ناقوسخانه‌ی صومعه‌ای را که عرقچین اسقفانه‌اش در نبش خیابانی افراشته است که باید به آن بپیچم، اگر حافظه‌ام اندک شباهت گنگی میان آن و چهره‌ی عزیز از دست رفته‌ام بیابد، رهگذر که برمی‌گردد تا ببیند مبادا راه را گم کنم، شاید در شگفت شود از دیدنم که بی‌خبر از راهی که باید می‌رفتم یا کاری که می‌بایست می‌کردم آنجا، در برابر برج ساعت‌ها و ساعت‌ها، بی‌حرکت، ایستاده‌ام و می‌کوشم به یاد بیاورم، و در درونم زمین‌هایی را حس می‌کنم که از زیر مانداب فراموشی بیرون کشیده‌ام و خشک و دوباره آباد می‌شوند؛ بدون شک آنگاه، و با دلشوره‌ای بیشتر از اندکی پیشتر که از او نشانی پرسیده بودم، هنوز راهم را جستجو می‌کنم، به کوچه‌ای می‌پیچم...اما...در قلبم...

در جستجوی زمان ِازدست رفته
طرف خانه‌ی سوان
.


Canon AT - 1 :: 50 mm FD :: Konica c100
زمستان نود و دو
خیابان "نشاط"
اصفاهان
.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه



تمام راه به چرا‌غ‌هایی که در فاصله‌های تاریک کنار جاده بود نگاه می‌کردم و با خود فکر می‌کردم شاید اینهمه چراغ که در آن دوردست‌ها هستند تنها چراغ هستند و وقتی که تو بروی و نزدیکشان شوی خواهی دید که نه خبر از خانه‌ای هست و نه آبادجایی در کار است. تنها چراغ‌هایی آویخته از سقف شب و معلق. بعد اطرافشان می‌گردی و دنبال رشته‌ای ناپیدا که تا تاریکی آسمان رفته نگاه می‌کنی. حالا که این‌ها را می‌نویسم همه‌ی مسافران به خاب رفته‌اند و من فکر می‌کنم که در سه روز اخیر روی هم شش هفت ساعت بیشتر نخابیده‌ام. آن بالا تووی آسمان تاریک ِبیابان شلاق ماه می‌چرخد. کمی پیش داشت فیلم تو و من پخش می‌شد. اندازه‌ای که برای همچو فیلمی از ابتذال متصور بودم کوتاه افتاده بود و آنچه می‌گذشت تووی فیلم بیش از آنکه خنده‌دار باشد یا مسخره یا هر چه، ترسناک بود. من نشسته بودم اینجا روی صندلی‌ام و از لای پلک‌هام نگاه می‌کردم که چطور مسافران همه یکصدا به آن صحنه‌ها می‌خندیدند و من به دهان‌هایشان نگاه می‌کردم و به صدایشان گوش می‌دادم و می‌ترسیدم خیلی. تنها مرهمی که بود راننده بود که آرام و بی‌صدا چشم دوخته بود به صفحه‌ی بزرگ مقابلش که هر به گاهی نورهای گردی کشیده می‌شد توویش و من آرام نگاه به آرامش راننده می‌کردم و کاری که انجام می‌داد. همین. این که یک فرمان بزرگ را تووی دستش نگاه داشته بود و چشم دوخته بود به روبرو به گونه‌ای که انگار خاسته باشد کاری بکند و بعد فراموش،‌ ماتش برده باشد به روبرو. گوشی‌ها را گذاشتم تووی گوشم. دکمه را زدم: دیل کوپر. چراغ‌ها دور رفتند. شلاق ماه کشیده شد روی تن بیابان. چشم‌هام به زحمت باز می‌ماند. بسته باشد که چه وقتی خابی نمی‌آید. به قول فئوی قدیمی لعنت به این خابی که می‌آید و نمی‌برد. خاطرم هست آن سال‌ها در خانه‌ی پدری که تمام دیوارهای اتاق را سرتاسر نت و یادداشت پر کرده بودم این را هم بالای سر تختم چسبانده بودم روی یک کاغذ کوچک. چند سال است که شب‌زنده‌ام. ده سال یا بیشتر؟ خاطرم نیست. دلم برای فئو تنگ می‌شود. برای سمانه،‌ زمستان هشتاد و هشت، بازارچه‌ی پارک لاله. ماه می سوزد آن بالا. از قزوین عبور خاهیم کرد. نوشته بودم روزی که نزدیکی قزوین باغ‌های ترسناکی هست. باید حکمن خاب باشم هنگامی که از آن راه‌ها می‌گذریم. به چراغ‌ها نگاه می‌کنم و زیر سقف کوتاه شب که از مجال ِبین دو ابر شلاق ماه کشیده می‌شود به تن تاریک بیابان. می‌خاهم چشم‌هایم را ببندم و چیزی ننویسم، نبینم. ضربه‌ها به تنم می‌نشیند . دیل کوپر: شلاقی از نور و صدا. پوستم شکافته می‌شود. شیره‌ی گرم خاب زیر پوستم می‌دود. دیدم چراغ‌ها دورتر خاهند رفت. دیدم خاب نخاهد آمد. دیدم مسافران چشم بسته و بی‌وزن و معلق،‌ آرام از روی صندلی‌ها تووی فضا شناور می‌شوند. گیر می‌کنند بعضی تووی سقف با لبخند محوی از خاب به صورتشان. راننده به نورها نگاه می‌کند. تووی تاریکی کنار جاده می‌بینم شعله‌ها را. به قزوین نزدیک می‌شویم. می‌بینم تن را که خطی از بخار می‌پیچد سوی آن ماه سرد ِبهار. می‌بینم شعله‌ها را و هاویه را. چشم‌هام را می‌بندم. 
شهر ِدیگری در راه است
.


از یاد-داشت‌ها
نیمه‌شب ِنوزده فروردین نود و سه
جاده‌ی اصفهان- تبریز


پی نوشت :
بله. و تنها هر آنکه تمام این بیست و یک دقیقه و سی و سه ثانیه رو تا پایان گوش کنه متوجه خاهد شد که بله، بله.
http://www.youtube.com/watch?v=tgntQsH-C7Q

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

بیلیرسَن ناوار؟


دو ساعت تمام است که کوچه‌ها را خیابان‌ها را با دوچرخه می‌گردم؛ بی‌هدف، بی‌آن که بدانم چرا. حالا هم که به خانه برگشتم و پیش پنجره نشستم،‌کم مانده بود که گریه کنم. به خود گفتم: صمد نخواهیم گریست! چشم‌هایم از آب خالی شدند. محله‌ی ارمنی‌ها را گشتم. به قصد، راهم را طول می‌دادم که زیاد در بیرون باشم، بی‌هدف بودم. شاید هم زیاد بی‌هدف نبودم. شاید چیزی می‌جستم و نمی‌یافتم. چه چیزی؟ شاید دنبال زنی، دختری، همدمی می‌گشتم. شاید. از جلو دختران و زنان ارمنی که با پسرانشان و مردهایشان صحبت می‌کردند، می‌گذشتم و دزدکی به صورت دختران نگاه می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم و به‌خود تلقین می‌کردم که جلب توجه آن‌ها را می‌کنم و آن‌ها حتماً از سبیل‌های من تعجب می‌کنند و شاید هم آرزوی همدمی مرا می‌کنند. چقدر احمقانه. من احساس خودم را به آن‌ها نسبت می‌دادم. من پیش خودم شرمم می‌آمد، یعنی بد می‌دانستم که آدم برود، قصد کند که در محله‌ی ارمنی‌ها پرسه بزند.یوسف عزیز دیگر بیش از این نوشتن فایده ندارد. باز هم از تو خواهش می‌کنم که مرا ببخشی که از خودم دم زدم. به تو می‌گویم یوسف که جلوم نشسته‌ای و داری می‌خندی دست‌هایت را [به‌هم] می‌مالی و زود زود می‌گویی: صمد آقا اصلاً...صمد آقا اصلاً...صمد آقا بیلیرسَن ناوار؟» یوسفم بگو چه چیز هست. بگو داداش.



دوست تو صمد
٤٢/٣/١٠
تبریز



نامه‌های صمد بهرنگی/اسد بهرنگی/ امیرکبیر1357