۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

یک نامه

به خواهرم سولماز، گل ِهمیشه

و خوش‌آمد ِدوسالگی "آبان"م



خواهر عزیزم

چند روزی‌ست که حس می‌کنم روی این کوه‌های روبرو به پنجره‌ی اتاقم یک چیزهایی تکان می‌خورد. چیزهایی که هیچ کیفیتی از حیات درشان نیست. وقتی ریز می‌شوم و دقت می‌کنم فکر می‌کنم شاید خودم باشم و از این خیال‌پردازی ها که خوب می‌دانی. کارم این شب‌ها شده همین. می‌نشینم تا نور صبح و بعد که هیبت تاریک کوه‌ها تووی فلق شکل می‌گیرد، نقطه‌ها هم بالا می‌روند از فکرهای من. همان نقطه‌ها که همیشه تووی چشم هست و گاهی از کنار نگاه آدم عبور می‌کند و تو تا میایی نگاهشان کنی فرار می‌کنند و باری، فقط به اشک محو می‌شوند. خواهرم! خدا می‌داند چقدر تووی این دوماه دلتنگ تو و دخترت آبان شده‌ام. آبان. پاره‌ی تنم که حتا نتوانستم برای تولدش پیش‌تان باشم و حتا توان ندارم که برایش هدیه بخرم. خواهرم! خواهرم! هروقت این کلمه را می‌نویسم یا در حقیقت به آن فکر می‌کنم، یاد آن ظهرهای گرم تابستان می‌افتم که بابا نمی‌گذاشت برویم پایین بازی کنیم و ما تمام ظهر تا بیداری عصر و اهل خانه، با سرنگ از پنجره‌ی انباری به برگ‌های درخت‌ها و جیرجیرک‌ها آب می‌پاشیدیم و من چقدر دلم می‌خواست یکی از آن انگشتر‌های آبپاش داشته باشم که علی داشت و به تو آب بپاشم و تو بخندی غش غش.
دیشب ریش و سبیلم را تراشیدم. یعنی دوستی اینجا بود و او گفت و من که می‌دانی تصمیم ندارم هیچوقت. بلد نیستم یعنی. نمی‌فهمیدم دست اوست یا خودم. همین که می‌تراشیدم از خود تازه‌ام می‌ترسیدم تووی آینه. فهمیدن نمی‌توانستم که دست اوست یا خودم. او گفته بود بتراش یا اصلن خودم بنا کرده بودم به نگاه کردن تووی آینه. راستش تووی این لحظه اصلن خاطرم نیست که آن دیگری بود به حقیقت یا همه‌ش موهومات مدام ذهنم است. دستش را گرفتم و موهای سیاه ریخت تووی دستشویی. کودک شده‌ام دوباره. چشم‌هام بیرون زده. لب‌هام را داشتم کم کم فراموش می‌کردم. خلاصه غریبه‌ای هستم حالا تووی آینه‌های خانه و هروقت می‌روم بشاشم موجبات خنده‌ی خودم می‌شوم. باری؛ نمی‌دانم برای چه می‌نویسم این‌ها را. راستش گفتم برایت بنویسم که هم خودم آرام شوم و هم تو چیزی برای خاندن از من داشته باشی. سولماز! سولی جانم! بر من ببخش این غیاب را؛ اینهمه دوری از تو و آن عزیز کوچک را، که هرچه هست و هرچه که دارد اتفاق می‌افتد، تکلیف من در مقابلش تنها ندانستن است. این روزمرگی و علافی. بیکاری به تمامی معنا. این عصرها چپاندن هدفون تووی گوش و دوختن خیابان‌ها به اشک. این آمدن و تنها نشستن و لاس زدن با این غم تاریخی. این غم ِهمیشه. و بعد خاب. خاب آخ خاب. کاش می‌دانستی چه مفهوم دور غریبی می‌شود تووی تنهایی این خاب. آخریش همی امروز بود. ظهر که بیدار شدم و نشستم، دیدم هوا دوباره بغل ابرهاست. و کوه‌ها دوباره آنجا بودند و آن نقطه‌ها. یک هفته‌ای می‌شود که هوای تبریز بارانی‌ست. دیشب رعد و برق می‌زد و من می‌خندیدم از ترس. باری ظهر را می‌گفتم. یک تکه کیک گذاشتم تووی دهانم و سیگار کشیدم. بعد دیدم هنوز خاب هست و این برای من که تو می‌دانی خاب چقدر دوری می‌کند از چشم‌هام، موهبتی بود. رفتم و دراز کشیدم. راستش را هم بخاهی بهانه بود که دلشوره‌ی ‌دم غروب را نبینم. اما خابیدم. بعد تووی تاریکی بود که چشم باز کردم. تا چشم باز کردم سایه‌ای از دم در اتاق سُر خورد. فک کردم کسی تووی خانه هست. نام تمام دوستانی را که ممکن بود تووی خانه باشند خواستم. خاستمشان که صدا بزنم اما هیچ‌کس تووی ذهنم نبود. بعد ترسیدم. تو که غریبه نیستی. بعد ِدور زمانی، خیلی ترسیدم. پس هیچ نگفتم و سکوت کردم. سایه دوباره آمد و تووی درگاه اتاق ایستاد. آمد داخل و من دیدم که تمثال زنی را دارد. خم شد و روی دو زانو نشست و صورتش را آورد نزدیک. تووی تاریکی خطوط چهره‌اش خوانا نبود. بعد هم بلند شد و زود رفت. با خودم گفتم حتمن کابوسی از همیشه است. ولی وقتی چشم چرخاندم و دیدم بیدارم انگار و اتاق با آرایش همیشگی‌ش اطرافم است، دوباره ترسیدم. خواستم صدا بزنم. تووی آن لحظه تنها اسمی که به ذهنم رسید اسم خاله‌مان بود. خاله ففی که گاهی سری می‌زند اینجا. خواستم صدا بزنم که دیدم زبانم نمی‌چرخد به هر کوششی. صدام از ته گلو مث خر خر حیوانی در میامد. یک لحظه مثل همه‌ی کودکی‌هام گفتم حتمن سُم از پاهایم شاخه کرده و حیوان شده‌ام. یا مثل گرگور کافکا و از این قبیل چرندیات. تنم خشکیده بود. زور می‌زدم که صدا بزنم خاله. خاله ففی. اما نمی‌شد. سایه رفته بود و من داشتم خر خر می‌کردم فقط.  دیدم بیهوده است دوباره ساکت شدم و آرام نگاه کردم. سایه دوباره آمد. آمد دوباره ایستاد بالای سرم کنار تخت. چهره‌اش را نمی‌شناختم. امام دیدم حوله‌یی تووی دستش گرفته و دارد دست‌هاش را انگار که وضو ساخته باشد، پاک می‌کند. دست‌هاش پیر و چروک بود و بعد که خط فرسوده‌ی دست‌هاش را از روی ساعد تا بالاتر پی گرفتم، دیدم پیرمرد طاس و لاغری است با یک زیر پیراهنی سفید و پیژامه. نمی‌دانم چرا اما نترسیدم اصلن. این را هم نمی‌دانم چرا اما به خودم قبولاندم که آن قبلی هم خاله ففی بود و قصه‌ قصه‌ی مارالان و قبرستان گردی این روزها و نوشته‌ی چند روز پیش‌ام است. کمی آرام شده بودم و مادر را برای خودم یک جای این ترس گذاشتم. مثل همیشه که هروقت ترسیده‌ام به جای خدا و هر مهملی، به مادر فکر کردم.  پیرمرد نگاهم می‌کرد. حفره‌ی چشم‌هاش خالی بود انگار و تاریکی اطراف را می‌مکید داخل. چند لحظه‌ای همانطور ایستاد و بعد پشتش را کرد و حوله به دست محو شد. من از این محو شدنش دوباره ترسم جوشید و تووی گلو خر خر شد. خواستم دوباره خاله را صدا بزنم که تنش همیشه بویی از مادر داشت و من بعد اینهمه سال و این سن خرم، هنوز هم حیرانی ِآن آرامشم. چند لحظه‌ای زور زدم و دیدم فایده ندارد. بعد آرام شدم و فهمیدم که از همان همیشگی‌هاست. بختک که می‌افتد و فراری نیست ازش. چشم‌هام را روی هم فشار دادم و لحظه‌ای بعد با داد پریدم از جا. راستش آنهمه وجشتی که بود تووی آن لحظه فقط به زبانم می‌آمد که بگویم وای! بلند می‌گفتم وای و خود از صدای خودم بغضم می‌شد. زود تکمه‌ی گوشی را زدم که کمی نور رسانده باشم به اطرافم. بعد زدم روی پلیر و مرثیه‌یی شروع کرد به خواندن. نشستم لب تخت و دست کشیدم به صورتم. بلند شدم و از میان تاریکی خانه رفتم سمت اتاق. پشت پنجره سرما چسبیده بود روی شیشه. پرده‌ها را زدم کنار. نگاه کردم دنبال نقطه‌ها. خط کوه‌ها تووی تاریکی افق محو شده بود.

ببخشی. ببخشی عزیز ِدور. از همینجا به دلتنگی آغوش می‌کِشمت.
لب‌های آبان را و روی موهای مادر را برایم ببوس.
برادر بی‌معرفت تو
کسرا
.