آن روزها اینطور نبود. که مثلا آسمان
به دل ابرها باشد و چندروزی یک گوشهای باز شود و بتابد و بعد ببندد و باز باران
باشد و سرما.
حالا اما از اینجا که نگاه میکنم تکسپیداری
هست روی خاک مزارلیک یا همان گورستان که میرقصد میان باد و کودکی میدود، سگی
پارس میکند، پیرزنی آذوقهاش را از دست آب بیرون میکشد تا پارهای از آن را طعام
کند و شب غذای گرم باشد و آغوش گرم و آخ مادر.
باران میبارد و روزها بهسردی میگذرد
و دل به گرمی ِاینکه برنمیگردی و نگاه نمیکنی که پشت سرت چه چیزی جا گذاشتهای؛
چه میگذرد یا این اندوه چطور دارد از تو عقب میافتد، یا اصلا مگر اینهمه چه
مفهومی میتواند داشته باشد وقتی دلت را با آسمان و خاک صاف کرده باشی. این شهر را
هم، بهقول آن رفیق بهتمامی باید یک روزی دید که میخوابی و صبح بیدار میشوی و
میبینی که تمام اسکله را برفهای آرام و سپید پوشاندهاند شبیه اوزاک، مِه
هیبت ساحل روبرو را پرده زده و صدای سوت کشتیهای بخار از توی دل سپیدی شنیده میشود.
همپای پیرمرد سقاریهای شانه به برف میدهی از حاشیهی بارانداز تا کافهی
ماهیگیرها و بعد پرهیب جزیره از دور معلوم میشود و تو میشناسی و میفهمی که همهی
چیزی که میشناسی و میدانی توی سرت است و آنگاه شهرها در تو به راه میافتند و
مقصدها معلوم و نامعلوم میشوند و خانهها فرو میروند در نورهای کم و خلوت عصر
روی صورتها. نگاه میکنم: خش میاندازد سپیدار روی شیشه و طوفان شدید میشود. نور
همین عصر میشود، صدا همین. میشنوم: بر بلندای باد و سوگواری.