۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

رستاخیز



هنگامی که در پاریس، در روزی که حالم خیلی بد بود، سوان به من گفت «باید به جزایر دل‌انگیز اقیانوسیه بروید، خواهید دید که دیگر برنمی‌گردید.» دلم می‌خواست در پاسخش بگویم: «در آن صورت دیگر دخترتان را نمی‌بینم، با چیزها و آدم‌هایی زندگی می‌کنم که او هرگز آن‌ها را ندیده.» اما عقلم به من می‌گفت: «چه فرقی می‌کند؟ چون بر خود تو که اثر ندارد. وقتی آقای سوان می‌گوید که برنمی‌گردی، منظورش این است که دلت نمی‌خواهد برگردی، و چون دلت این را نمی‌خواهد،‌ معنی‌اش این است که دلت نمی‌خواهد برگردی، و چون دلت این را نمی‌خواهد، معنی‌اش این است که آنجا خوشی.» زیرا عقل من می‌دانست که عادت ــ عادتی که دست‌به کار می‌شد تا چنان کند که من از آن اتاق غریبه خوشم بیاید، و جای آینه و رنگ پرده را عوض می‌کرد،‌ و ساعت دیواری را می‌ایستاند ــ همچنین کاری می‌کند که یارانی را که در آغاز از آنان خوشمان نیامده بود برایمان عزیز شوند، به چهره‌ها شکل دیگری می‌دهد، طنین صدایی را خوشایند می‌کند، و به دل‌ها میل‌های دیگری می‌نشاند. درست است که دوستی چیزها و آدم‌های تازه بر تار و پود فراموشی چیزها و آدم‌های گذشته بافته می‌شود؛ اما از همین رو عقل من چنین می‌اندیشید که می‌توانم بی هیچ هراسی زندگی آینده‌ای را در نظر آورم که در آن، برای همیشه از کسانی جدا خواهم شد و از یادشان نیز خواهم برد، و برای تسکین دلم فراموشی‌ای را به او وعده می‌داد که، برعکس، بر بینایی و نومیدی‌اش دامن می‌زد. نه این که دل هم، پس از آن که جدایی کامل شد، اثر آرام‌بخش عادت را حس نکند؛ می‌کند اما تا آن زمان همچنان رنج می‌کشد. و ترس از آینده‌ای که در آن بی‌نصیب می‌شویم از دیدار و گفتگوی کسانی که اکنون دوست می‌داریم و امروز مایه‌ی عزیزترین شادمانی‌اند، این ترس نه تنها فرونمی‌نشیند که بالا می‌گیرد اگر بیندیشیم که بر درد چنین محرومیتی آن‌چیزی افزوده می‌شود که اکنون از آن هم دردناک‌تر می‌نماید: این که دیگر برایمان دردی نداشته باشد، بی‌اهمیت شده باشد، چون آنگاه من ما دگرگون شده است: نه تنها دیگر از جاذبه‌ی پدر و مادر، معشوقه، دوستان، در پیرامونمان خبری نیست، بلکه مهرمان به آنان ــ که اکنون بخش بزرگی از دل ماست ــ چنان از دل ریشه کن می‌شود که زندگی جدا از آنان می‌تواند ما را خوش آید، حال آن که امروز از فکرش هم وحشت می‌کنیم؛ و این به معنی مرگ واقعی خود ماست، مرگی گرچه با رستاخیزی در پی، اما رستاخیز من دیگری که بخش‌های من گذشته‌ی محکوم به مرگ نمی‌تواند به عشق ِآن راه یابد.  

در جستجو
کتاب دوم (در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا)
ص 313

.

صبح ِخرداد نود و چار
تنکابن