بدبختیی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچچیز نمیتواند یاریاش کند-نه مذهب،نه غرور، نه هیچچیز دیگر-.بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز دارد
مینویسم. آنقدر که شاید توی گلوی مرداد گیر کرده بود. قرمز است اهل هامبورگ اما تیره است رنگاش. مثل گربهی سفیدی که روی میزتلویزیون پرید و مادر که نگران یادآوری بود. گفتم نه. آنقدر اتفاق بوده که کار به اینجا نکشد. خودکار هم همینطور. میگفتم. تیره است رنگاش. مثل شب کویر و هیجان گرمش که باز هم فراموشت نمیکرد. زیر دل یک دنیا ستاره و توی تاریکی مطلق پایت توی شنها فرو میرود و پیش میروی بی که چیزی ببینی و نامش را صدا میزنی. بعد که تووی این همه ندیدنها از لب تپهای پایین سُر میخوری و میافتی و تووی ماسههای سرد کویر سرخوشانه خودت را ول میکنی، باز راه شیری است بالای سرت با آن همه چشمک و خط که هیچوقت با هم ندیدیم. فقط حکایتی بود بینمان از ستارههای حزنآوری که ...رفیق سیگارکِش شاعرم توی غربت ترمینال از پشت دود نگاهم میکند. برایم ترانه گذاشته و تسکین. دود را فوت میکند بالای سرش. خسته است. شب بالای سرش ایستاده است. میگوید شعر شدیم. شعر شدهاید. بنویس. نمیتوانم. میپرسد جای چیست روی دستت؟ دختر ترک میپرسد. توی حیاط همانجا که بودیم. آستینام را میکشم و میگویم جای هیچ! بعد مکث میکند. بچه است و هنوز گرم نگاههاست. نگاه میکنم. نه...دوباره؟... به موهایش که کوتاه است و چند رشته باریک تا نزدیک سینههایش بافته است. اتفاق. اتفاق. بازهم. دوباره میپرسد: " نِدن کُلونو "...چرا با سیگار؟...من نگاهش نمیکنم. میدزدم. نگاهم را. حواسم را. اتفاقم را. "بوراک".نه اینجا نبود. تا فراموش نکنم. بماند برایم که دیگر غرق نشوم. که دیگر تکرار نشوم. نزدیک صبح میشود. من میخانم: "بیا حرف بزنیم/حرف/حرف/حرف/ تا این شب لعنتی"...با دختر بیست سالهی ترک روی ماسهها دراز کشیدهایم و ستارهها کمکم فرار میکنند تا تو بیایی. میدانم چقدر دلش میخاست تمام شب دستش را فشار دهم و توی بغلم بگیرمش. هیچ نگفتیم تا صبح. آنجا نبودم. فهمیده بود. میدانست. حتا سر شب هم که گفت بخان و برایش خاندم میدانست. از خودشان خاندم. برای خودش:
به من گفت بیا
به من گفت بمان
...به من گفت بخند
آتش دارد سرد میشود. همه خابند. خورشید بالا میآید. هرروز. وتلاش بیهودهایست فراموش کردن. دختر از من عکس میگیرد. میخندم. آتش خاموش است. ماسهها زردرنگ میشوند. بلند میشوم. توی حوض آبی نمانده و پر از برگ است. دوست شاعر سیگارتازهای آتش میزند و روی لبهایم میگذارد. میداند. بعد شیشهی آب و یک خابآور که تا خود اصفهان بخابم. خاب هزارساله. به پشتیي نیمکت تکیه میدهم. دود را بالای سرم فوت میکنم و فکر. که هربار اینجا آمد بیمارستانم را ببینم. کاش. بیمارستان. کسرا. تا مثلن به قول او: "ریممبر آس". سیگارش را خاموش میکند. لبخند میزند و سراغ کولهپشتیي غمگینش میرود. می گوید برایت نامه میدهم. از استانبول. من به فاصلهاش فکر میکنم. به صفه و چراغهای صفه."هروقت اینا روشن میشن من حس میکنم چقد تورو...". وقت رفتن به رسم مادری روبوسی میکنند. به خاهر بیستوشش سالهاش پنهان میگویم مراقبش باش. تازه است. خاهرش میداند. با خندهي پهن ِروی صورتش حرف قشنگی میزند: "ایچیم دن بیر دویگو...که حسی درون من است...که دوباره تو را میبینیم" من خوشم میشود. شاید توی اروپا یا همان هامبورگ. و آنوقت مانده و خوشحال مانده. خودکار جوهر پس میدهد. اینبار فقط مداد بیاور. کاش خوشحال باشی. سردم شده. کویر سرد است. حتا اگر تو باشی. حتا زمستان. تاریک میشود دوباره. شب برمیگردد. رفتهاند و خانه خالی است. پر از برگ است. حوض خیس نیست. پشتم درد گرفته. صداهای دور میآید. یک نفر دستم را تکان میدهد. چشم باز میکنم. بوی گازوئیل. شاعر هنوز سیگار میکشد. اتوبوسها همهجا هستند. کولهام کنارم است. نامم را میخانند. از دور صدای خشک و خستهی مردی میآيد: مسافر دوازده و چل و پنج اصفهان
سرم را لای دستهایم میگیرم. نور آبی همهجا هست. شاعر کنارم خمیازه میکشد. خطها را دنبال میکنم. شب روی جاده دراز کشیده. نگاه میکنم. نورها محوتر میشوند. خوب گوش میدهم
باید این تابستان را ادامه بدهی. سرت را توی سینهی بالش فشار بده. پشت به سقف، ملافهها تنات را بو میکشند. سفید است. تهماندههای کسی تووی زیرسیگاری نفس میکشد. صدای آمبولانسها از لای پنجرهی نیمهباز اتاق توو میریزد. تهران پشت شیشهها نفسنفس میزند. برای سومین بار توی این مدت، از چه فرار میکنی. آفتاب بیرمق شهریور از پرده رد میشود و روی کمر برهنهات مینشیند. حسش میکنی. خسته و خالی، توی تنهاییی این اتاق حسش میکنی. مرگ روی مهرههای پشتات قد می کشد. و تو فقط چند لحظه با او فاصله داری. چند سال یا چند روز. درست به اندازهی سالها ترس و نتوانستن. و آخردست...به کولهپشتیی غمگینت نگاه کن. حواس خودت را پرت کن. تهران را درسته قورت بده. بخند. به زخمها فکر نکن. بخند. به ایمانت به اتفاقها. بخند. به خستگیات از اتفاقها. به اینکه درست هشت ماه...به اینکه مانده بودی بخندی یا گریه کنی وقتی فهمیدی درست پنجم رمضان...رها کن. برگرد. بخند. باید این تابستان را ادامه دهی. به زخمها فکر نکن. به سوختن فکر نکن. نمیرفتی. نمیتوانستی. رفتنی در کار نبود. تو نکردی. تو نبودی. تو نبودی که نتوانستی. تو نبودی که گفتی اینبار و باز هم نتوانستی. هیچ چیز نبود. نیست. میشود. شهریور را لای لبهایت بگیر. روشن کن. روشن است. سپید است. توی سپیدیی ملافهها غلت بخور. سیگار تازهای آتش بزن. فکر نکن. حرف نزن. نفس بکش. دود را بسران توی ریههات. نگاه نکن. هرچه پاییز را فراموش کن. چشمهایت را ببند. دود کن. بخند. ادامه بده. تمام نمی شود. تمام می شوی. بخند. نگاه نکن. بخند. بلندتر. تمام نمی شود. ادامه بده.تا همیشه. ادامه بده. برای همیشه این تابستان را .
شش و بیست دقیقهی صبح. دوم شهریورماه. همه خابند. اینجا نشستهام روی پلهها و ازین بالا نگاه میکنم. از دور صدای پرندههایی میآید. شبیه جنگلهای دور. صداهای دور میآید. آنقدر که شک میکنم. دلم خاب میخاهد.