۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

یک نامه

به خواهرم سولماز، گل ِهمیشه

و خوش‌آمد ِدوسالگی "آبان"م



خواهر عزیزم

چند روزی‌ست که حس می‌کنم روی این کوه‌های روبرو به پنجره‌ی اتاقم یک چیزهایی تکان می‌خورد. چیزهایی که هیچ کیفیتی از حیات درشان نیست. وقتی ریز می‌شوم و دقت می‌کنم فکر می‌کنم شاید خودم باشم و از این خیال‌پردازی ها که خوب می‌دانی. کارم این شب‌ها شده همین. می‌نشینم تا نور صبح و بعد که هیبت تاریک کوه‌ها تووی فلق شکل می‌گیرد، نقطه‌ها هم بالا می‌روند از فکرهای من. همان نقطه‌ها که همیشه تووی چشم هست و گاهی از کنار نگاه آدم عبور می‌کند و تو تا میایی نگاهشان کنی فرار می‌کنند و باری، فقط به اشک محو می‌شوند. خواهرم! خدا می‌داند چقدر تووی این دوماه دلتنگ تو و دخترت آبان شده‌ام. آبان. پاره‌ی تنم که حتا نتوانستم برای تولدش پیش‌تان باشم و حتا توان ندارم که برایش هدیه بخرم. خواهرم! خواهرم! هروقت این کلمه را می‌نویسم یا در حقیقت به آن فکر می‌کنم، یاد آن ظهرهای گرم تابستان می‌افتم که بابا نمی‌گذاشت برویم پایین بازی کنیم و ما تمام ظهر تا بیداری عصر و اهل خانه، با سرنگ از پنجره‌ی انباری به برگ‌های درخت‌ها و جیرجیرک‌ها آب می‌پاشیدیم و من چقدر دلم می‌خواست یکی از آن انگشتر‌های آبپاش داشته باشم که علی داشت و به تو آب بپاشم و تو بخندی غش غش.
دیشب ریش و سبیلم را تراشیدم. یعنی دوستی اینجا بود و او گفت و من که می‌دانی تصمیم ندارم هیچوقت. بلد نیستم یعنی. نمی‌فهمیدم دست اوست یا خودم. همین که می‌تراشیدم از خود تازه‌ام می‌ترسیدم تووی آینه. فهمیدن نمی‌توانستم که دست اوست یا خودم. او گفته بود بتراش یا اصلن خودم بنا کرده بودم به نگاه کردن تووی آینه. راستش تووی این لحظه اصلن خاطرم نیست که آن دیگری بود به حقیقت یا همه‌ش موهومات مدام ذهنم است. دستش را گرفتم و موهای سیاه ریخت تووی دستشویی. کودک شده‌ام دوباره. چشم‌هام بیرون زده. لب‌هام را داشتم کم کم فراموش می‌کردم. خلاصه غریبه‌ای هستم حالا تووی آینه‌های خانه و هروقت می‌روم بشاشم موجبات خنده‌ی خودم می‌شوم. باری؛ نمی‌دانم برای چه می‌نویسم این‌ها را. راستش گفتم برایت بنویسم که هم خودم آرام شوم و هم تو چیزی برای خاندن از من داشته باشی. سولماز! سولی جانم! بر من ببخش این غیاب را؛ اینهمه دوری از تو و آن عزیز کوچک را، که هرچه هست و هرچه که دارد اتفاق می‌افتد، تکلیف من در مقابلش تنها ندانستن است. این روزمرگی و علافی. بیکاری به تمامی معنا. این عصرها چپاندن هدفون تووی گوش و دوختن خیابان‌ها به اشک. این آمدن و تنها نشستن و لاس زدن با این غم تاریخی. این غم ِهمیشه. و بعد خاب. خاب آخ خاب. کاش می‌دانستی چه مفهوم دور غریبی می‌شود تووی تنهایی این خاب. آخریش همی امروز بود. ظهر که بیدار شدم و نشستم، دیدم هوا دوباره بغل ابرهاست. و کوه‌ها دوباره آنجا بودند و آن نقطه‌ها. یک هفته‌ای می‌شود که هوای تبریز بارانی‌ست. دیشب رعد و برق می‌زد و من می‌خندیدم از ترس. باری ظهر را می‌گفتم. یک تکه کیک گذاشتم تووی دهانم و سیگار کشیدم. بعد دیدم هنوز خاب هست و این برای من که تو می‌دانی خاب چقدر دوری می‌کند از چشم‌هام، موهبتی بود. رفتم و دراز کشیدم. راستش را هم بخاهی بهانه بود که دلشوره‌ی ‌دم غروب را نبینم. اما خابیدم. بعد تووی تاریکی بود که چشم باز کردم. تا چشم باز کردم سایه‌ای از دم در اتاق سُر خورد. فک کردم کسی تووی خانه هست. نام تمام دوستانی را که ممکن بود تووی خانه باشند خواستم. خاستمشان که صدا بزنم اما هیچ‌کس تووی ذهنم نبود. بعد ترسیدم. تو که غریبه نیستی. بعد ِدور زمانی، خیلی ترسیدم. پس هیچ نگفتم و سکوت کردم. سایه دوباره آمد و تووی درگاه اتاق ایستاد. آمد داخل و من دیدم که تمثال زنی را دارد. خم شد و روی دو زانو نشست و صورتش را آورد نزدیک. تووی تاریکی خطوط چهره‌اش خوانا نبود. بعد هم بلند شد و زود رفت. با خودم گفتم حتمن کابوسی از همیشه است. ولی وقتی چشم چرخاندم و دیدم بیدارم انگار و اتاق با آرایش همیشگی‌ش اطرافم است، دوباره ترسیدم. خواستم صدا بزنم. تووی آن لحظه تنها اسمی که به ذهنم رسید اسم خاله‌مان بود. خاله ففی که گاهی سری می‌زند اینجا. خواستم صدا بزنم که دیدم زبانم نمی‌چرخد به هر کوششی. صدام از ته گلو مث خر خر حیوانی در میامد. یک لحظه مثل همه‌ی کودکی‌هام گفتم حتمن سُم از پاهایم شاخه کرده و حیوان شده‌ام. یا مثل گرگور کافکا و از این قبیل چرندیات. تنم خشکیده بود. زور می‌زدم که صدا بزنم خاله. خاله ففی. اما نمی‌شد. سایه رفته بود و من داشتم خر خر می‌کردم فقط.  دیدم بیهوده است دوباره ساکت شدم و آرام نگاه کردم. سایه دوباره آمد. آمد دوباره ایستاد بالای سرم کنار تخت. چهره‌اش را نمی‌شناختم. امام دیدم حوله‌یی تووی دستش گرفته و دارد دست‌هاش را انگار که وضو ساخته باشد، پاک می‌کند. دست‌هاش پیر و چروک بود و بعد که خط فرسوده‌ی دست‌هاش را از روی ساعد تا بالاتر پی گرفتم، دیدم پیرمرد طاس و لاغری است با یک زیر پیراهنی سفید و پیژامه. نمی‌دانم چرا اما نترسیدم اصلن. این را هم نمی‌دانم چرا اما به خودم قبولاندم که آن قبلی هم خاله ففی بود و قصه‌ قصه‌ی مارالان و قبرستان گردی این روزها و نوشته‌ی چند روز پیش‌ام است. کمی آرام شده بودم و مادر را برای خودم یک جای این ترس گذاشتم. مثل همیشه که هروقت ترسیده‌ام به جای خدا و هر مهملی، به مادر فکر کردم.  پیرمرد نگاهم می‌کرد. حفره‌ی چشم‌هاش خالی بود انگار و تاریکی اطراف را می‌مکید داخل. چند لحظه‌ای همانطور ایستاد و بعد پشتش را کرد و حوله به دست محو شد. من از این محو شدنش دوباره ترسم جوشید و تووی گلو خر خر شد. خواستم دوباره خاله را صدا بزنم که تنش همیشه بویی از مادر داشت و من بعد اینهمه سال و این سن خرم، هنوز هم حیرانی ِآن آرامشم. چند لحظه‌ای زور زدم و دیدم فایده ندارد. بعد آرام شدم و فهمیدم که از همان همیشگی‌هاست. بختک که می‌افتد و فراری نیست ازش. چشم‌هام را روی هم فشار دادم و لحظه‌ای بعد با داد پریدم از جا. راستش آنهمه وجشتی که بود تووی آن لحظه فقط به زبانم می‌آمد که بگویم وای! بلند می‌گفتم وای و خود از صدای خودم بغضم می‌شد. زود تکمه‌ی گوشی را زدم که کمی نور رسانده باشم به اطرافم. بعد زدم روی پلیر و مرثیه‌یی شروع کرد به خواندن. نشستم لب تخت و دست کشیدم به صورتم. بلند شدم و از میان تاریکی خانه رفتم سمت اتاق. پشت پنجره سرما چسبیده بود روی شیشه. پرده‌ها را زدم کنار. نگاه کردم دنبال نقطه‌ها. خط کوه‌ها تووی تاریکی افق محو شده بود.

ببخشی. ببخشی عزیز ِدور. از همینجا به دلتنگی آغوش می‌کِشمت.
لب‌های آبان را و روی موهای مادر را برایم ببوس.
برادر بی‌معرفت تو
کسرا
.

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

مغازه‌ی سیگارفروشی چون گل سرخی صحرا را معطر می‌ساخت
بعدازظهر، دیروزهایش را پایه گذاشته بود
مردان مشترکن گذشته‌ای خیالی را به خود نسبت دادند
تنها یک چیز کم بود ــ
خیابان طرف دومی نداشت
.


بنیان‌گذاری اساطیری بوئنوس آیروس/بورخس/میرعلائی

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

سوخته. فندق ِسوخته.

رادیو را به گوشم می‌چسبانم تا بهتر بشنوم. یک نفر تووی رادیو تار می‌زند. آذری می‌زند. پنجره باز است و سرمای آبان ماه داخل می‌ریزد. یک نفر پشت پنجره آواز می‌خاند. دست‌هایم می‌لرزد. تبریز می‌لرزد. شیشه‌ها نازک شده‌اند. آنجا ایستاده‌ای و نگاهم می‌کنی. رادیو را تووی گوشم فشار می‌دهم. یک نفر تار می‌زند. دست دیگرم را روی دهانم فشار می‌دهم. صدای آواز با صدای تار تووی سرم کش می‌آید. پنجره می‌لرزد. به کوه‌ها نگاه می‌کنم. آن طرف پشت ساختمان‌ها. پشت شیشه‌های مات. عینالی. دست‌هایت سرد می‌شود. دست می‌کنی تووی جیب‌هام. وقتی سنگفرش کنار استخر را دوتا یکی می‌کردی. نگاه می‌کنم به استخر. آب تاریک است. چشم‌هام می‌افتد کف استخر. یک نفر تووی کوچه‌های قره‌آغاج آواز می‌خاند. رادیو را نزدیک‌تر می‌برم. کوه‌ها می‌چسبند پشت شیشه. از لای در سرما می‌ریزد داخل. نگاه می‌کنی. یک نفر تار می‌زند. آذری می‌زند. عون بن علی. تا نوک کوه چقد راه است. دستم را روی چشم‌هایم فشار می‌دهم. تبریز تووی صورتم می‌رود. این رادیو باید صدا داشته باشد. یک نفر باید تار بزند. یک نفر باید تووی کوچه‌ها راه برود و از سنگفرش‌ها عبور کند. سنگفرش شهناز. سنگفرش استخر. سنگفرش حیاط. حوض شاه‌گلی. یک نفر باید تووی استخر غرق شده باشد. شاه شاه شاه. موج‌ها روی رادیو می‌لرزند. بیا. بیا تبریز را از روی شانه‌ام بردار. بیا دست فرو کن تووی این کثافت و روزهای بهتری بیرون بکش. دست بکن تووی حلقم دست بکن توی صدایم توی موج‌ها دست بکش روی چشم‌هام روی زردی‌ی چشم‌هام. بیرون بکش بریز روی سنگفرش روی سنگ. بیا دست بکن تووی صورتم و دختربچه‌ای بیرون بکش با زنبیل خالی در کوچه‌های کاهگل. بیا بکش بیا دست من نمی‌رسد به کوبه‌ی در بیا مادربزرگ در بگشا و چشم‌هایم را پر از فندق کن. پر از آلبالوهای آن درخت دور و بلند ِآن طرف حیاط. بیا مادربزرگ غصه دارم. تو که غم را خوب می‌دانستی. تو که سلانه از زیرزمین نفت می‌آوردی و برای شاه فاتحه می‌خاندی. دستت را بیاور و مرا از این روزها بیرون بکش. من هنوز بچه مانده‌ام. هنوز تازه‌ام. اسمم را گذاشته بودی سولماز یعنی ناپژمردنی. ولی من دختر نشدم. من تپیدم مادربزرگ. تپیدم و تووی اتاق‌های تاریک پای دیوارهای نم کشیده زانو زدم و رادیو را روی سینه‌ام فشار دادم و روزها و رویاها و رفقایم را به خاک بافتم. حالا بلند می‌شوم. تو فقط بیا و بنشین و دستی در کار کن. من بزرگ می‌شوم. قدر تمام این کوه‌های بق کرده. قدر تمام این برف. من که زمستان خودم‌ام. زمین خودم. ببین.
تو فقط بیا. بیا پیچ رادیو را باز کن
 ای ساده‌دل ای رنج
ای چشم‌های نمناکت فندق سوخته.
بیا دور جوراب‌هایت کش بینداز و برای شاه فاتحه‌ای بفرست.


از یاد-داشت‌ها
از آبان هشتاد و نه
از تبریز 
.

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

رفتن. خاب‌ رفتن.



زیاد بود. برای چشم‌های من. برای چشم‌های کوچک غمگین من. چشم‌های گریزان من پشت غبار عینک. پشت موهایم که می‌زدم از روی ابروهایم کنار و حلقه‌ی اشک-خند. های! بیدار باشید تمام آدم‌های دور این ویرانه. بدانید کاش. برای من زیاد بود. برای آن‌همه چشم‌ که سُر خوردند تووی دهن‌های مختلف. سایه خوردند پشت صداهای ترس‌خورده. بی اشک. غلتیدند تووی خنده‌های قاب گرفته‌ی محو. برای خندیدگان. زیاد بود خیلی. های بیدار ماندگان. خرابه‌ها. فرو ریزندگان ِخندان. ترس‌های پیچیده تووی کلمات. روزهای برگشته از من از ما. روزهای برگشته از گاوخونی. صداهای مات پشت هشتی‌های اصفاهان. اشک‌های مشت شده روی زانو تووی زاویه‌های تاریک. پشت به نورهای لرزیده در عصر طاق‌های شکسته‌ی کبود ِمسجد. بغص‌های غلتیده تووی کف-موج ِبی‌صدای ساحل دوردست شمال. گرگ و میش‌های تنها پشت بال بال ِبلور پرستو در صبحی از شهسوار. میان کوچه‌های تاریک شب در گذری شبانه از دلیجان. از قزوین . باغ‌های خشک و چاه‌های معلق. از صدای دور باری‌ها تووی جاده‌های دورتر. از خط سفید ممتد. دراز روی جاده‌های بی‌مقصد. از کریمخان و غم-دود خاطرات. از من که زیاد بود. که چشم نداشت و زیاد بود و چشم نداشت و همیشه خنده بود پسرکی خنده بود تووی هیاهوی خنده‌ها با چاله‌یی بر گونه و سکوت. که برای من. ای آشنای ساکت من من. برای من که برای من آن‌همه ناخن. برای چشم‌های کوچک من. زیاد بود. برای چشم‌های من. برای بیهوده این کلمات. برای چشم‌های ترسیده-خیس این کلمات. که ویرانشان باید. برای نون خ واو. برای ب. برای خاب و تراش آن‌همه ناخن. آنه‌همه خوناب ِاشک و شرم. زیاد بود. در این صبح ِباد. برای چشم‌های من. آن‌همه ناخن. آن‌همه ناخن. آن‌همه ناخن.


پی‌نوشت: ور آر یو.


۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

از یک کامنت ِهنوز نامنتشر

من آن خاک وفادارم
که از من
بوی مهر آید
وگر بادم بَرَد
چون شعر
هر جزوی به اقصایی



بچه که بودم پدربزرگم خونه‌‌یی داشت تووی محله‌ی قره آغاجِ ِهمین تبریزی که حالا به من برگشته بعد این همه سال. خونه قدیمی بود با پنجره‌های بزرگ ِدری‌ی لچک‌دار و دورتادور اتاق. شب‌ها تووی اتاق آقاجون می‌]خابیدم من. از همون موقع‌ها کابوس می‌دیدم و به گریه بیدار می‌شدم هر شب. بعد هر شب آقاجان بود. لحاف گرمش بود کنار پنجره‌های بزرگ و ماه تمام و دیوانه بود و غوغای باد تووی درخت‌ها بود و شب‌های سرد و تب‌دار تبریز. آقاجون منو می‌ذاشت لای پاهاش. لحاف رو می‌کشید تا زیر چونه‌م، و برام بوستان می‌خوند از شیخ. امی و بود و مکتب نرفته. خودش خونده بود گلستان و بوستان رو و خوندن یاد گرفته بود. بعد ازاین که دیگه سراغ حجره‌ش توو بازار نمی‌رفت و بازنشست شده بود، یه روز که داشته حیاط یه خونه‌ی دیگه‌ش که خالی‌ و متروکه بوده رو تمیز می‌کرده قلبش وایساده، با صورت افتاده توو فرغون و مرده. جنازه‌شو گذاشتیم توو قبر. سبک شده بود. بابا یکبرش کرد رو به قبله و در گوشش خوند. بعد روش خاک ریختیم و یکی قرآن خوند و همه گریه کردن. من خشکم زده بود. دهنم مزه‌ی خاک می‌.داد. گریه نکردم. نمی‌دونم چرا با اینکه سنی نداشتم. بعدش ازون خونه ترسیدم. از راهروهاش از اتاقاش. از رخت‌خابی که همیشه تا شده بود زیر همون طاقچه. از حیاطش که دیگه تووی درختا و علفای هرز غرق شده بود. خونه رو فروختن. برگشتیم اصفاهان. همچی عوض شد. من بزرگ شده‌م. مرد شد‌ه‌م. هنوزم گریه نکرده‌م هنوزم کابوس می‌بینم هر شب و 
سعدی می‌خونم. 

این طعم خاک اما نمیره از توو دهنم هیچوقت.





نیمه‌شب پنج‌شنبه سوم مرداد نود و دو
تبریز/خانه‌ی باد و ملال


و میترا، که جان ِهمیشه است و 
این روزها جان ِخاطره‌بازی
.


۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

اسم‌ها


...
فرو افتادن، بازگشتن، خواب خویش را دیدن،
حیات دیگری داشتن که خواب مرا ببیند،
چشمان آینده‌ی دیگری، ابرهای دیگری، مرگ دیگری را مردن-
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم،
و این لحظه که لاینقطع باز می‌شود و بر من آشکار می‌سازد
که کجا بودم، که بودم، که اسم تو چیست،
که اسم من چیست:
                       آیا برای تابستان
نقشه‌ای طرح می‌کردم - و برای هر تابستان -
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می‌آمدند از آن نور بنوشند؟
آیا
 کارمن در رفورما به من گفت
«هوا ملایم است؛ اینجا همیشه مهرماه است»
یا با دیگری سخن می‌گفت
آیا من چیزی از خودم در می‌آورم که کسی نگفته است؟
آیا این من بودم که در شب ِخیمه بر افراشته‌ی آکساکا راه می‌رفتم،
چونان درختی سیاه و سبز،
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می‌زدم
و چون به اطاقم بازگشتم - همیشه یک اطاق -
آیا این من بودم که در آینه خود را می‌دیدم؟
آیا بر آمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می‌رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می‌کردی گفتی -
«حالا خیلی دیر است»
و من لکه‌هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره‌ها فرو می‌رفت دیدیم؟
آیا در
 بیدارت انگور خوردیم؟ آیا در پروته
جوز خریدیم؟
                اسم‌ها، مکان‌ها،
خیابان‌ها و خیابان‌ها، چهره‌ها، میدان‌ها، خیابان‌ها
ایستگاه‌های راه‌آهن، پارک، اطاق‌های تک‌ نفری،
لکه‌های روی دیوار، کسی گیسوانش را شانه می‌زند،
کسی در کنار من آواز می‌]خواند کسی لباس می‌پوشد،
اطاق‌ها، مکان‌ها، خیابان‌ها، اسم‌ها، اطاق‌ها،
...


از "سنگ آفتاب"/ اکتاویو پاز
ترجمه‌ی احمد میرعلایی

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

تب‌ریز. صبح ِتب‌ریز.





لرزیدن تووی زاویه‌های ترمینال. کمردرد. اتوبوس ارزان. افتادن. تشنج. کریمخان و بدرود ای روزهای خوب گذشته. ای روزان و رفیقان گذشته. شب-صداهای عبور از کرج. هلهله‌ها و باده‌ها. ونک و تاب تاب ام.تی.زاین با گربه‌ی گسپر نوئه. خداحافظ چهارراه غم‌انگیز استانبول. سلام بادهای بومی. سلام تلخی‌ی عبور.









پ.ن: خانه‌ی تاریکی


۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

یاد


عکس‌ها افسرده‌اند اسماعیل
انگار چشم‌های زمان بر آن‌ها گریسته‌اند
عکس‌های بعد از مرگ هستند اسماعیل
.


۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

Cemal Süreya

عکس

در ایستگاه
سه نفر:

مرد
زن
و کودک

دستان مرد در جیب‌اش
زن دست کودک را گرفته است

مرد، غمگین
  غمگین، مثل ترانه‌های غمگین

زن، زیبا
زیبا، مثل خاطرات ِزیبا

کودک
مثل خاطرات ِزیبا غمگین
  مثل ترانه‌های غمگین زیبا
.


از پشت شیشه

وقت خروج از میخانه
از پشت شیشه
به جایی که نشسته بودم نگاه کردم

پاکت سیگارم را روی میز جا گذاشته‌ام
درست مثل من
روی صندلی
جای خالی‌ام نشسته است

دستی بر پیشانی
درست مثل من اما،
کمی اندوهگین‌تر آیا؟
وقت نشستن آیا
کمی بیشتر قوز نمی‌کند؟
کمی بیشتر شبیه نیست به پدرم؟


از پدرم یکسال بزرگترم
و باد
     چون هیاهوی جشنی
تکان می‌دهد بارانی‌ام را
.


مرا ببوس، بعد به دنیا بیاورم

حالا
شرم است خوشه‌چین
در خوشه‌های کودکان موطلایی

از دشت
بوی یاس ِچشم‌ناگشوده‌ای از دشت
  می‌چرخاند آن خورشید کوچکمان را

سر می‌رود از خانه‌ها، از بهار‌خواب‌ها
می‌آید و بر صدایم می‌نشیند

خارزار ِنرم صدایم
خارزار ِرنگارنگ صدایم

و برای پرندگان
عاج چون رفتار ِبادها
کوه چون اسکلت ِخورشید
در میان مجسمه‌های چوبین
کودک ِدریا، بزرگ 

خون می‌بینم، سنگ می‌بینم
میان تمام مجسمه‌ها

بختک، نیم‌گرم، ناشناس.

سر می‌رود از کندوها
شیره‌ی بی‌خوابی.

مادرم
وقتی کودک بودم مرد
مرا ببوس
بعد به دنیا بیاورم
.



جمال ثریا/1984
ترجمه‌:::‌ ک.ص

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

Belong




بوی گازوییل. ترمینال. صداهای دور. دور.
روزهایی هم بوده. حرف‌هایی. یادم نیست.



بامداد جمعه 24 خرداد

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

شهسوار



در زاویه‌ای از  م.ج

و صداش که می‌پیچید


ساکت بود. مثل یک برکه آرام و بی سر و صدا. بعد حدود مبهم افق بود محو، میان توده‌ی مهی غلیظ و دریا که مثل یک دیوار ساکت و سفید، راست ایستاده بود. پشتم درد گرفت. خیسی‌ی ماسه‌های باران‌خورده تا کمرم نشت کرده بود. باران اردی‌بهشت. خوب بود یک چیزی با خودم زمزمه می‌کردم، اما هرچقدر فکر می‌کردم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. صدا نبود. شاید سنگینی حضور او بود یا...چه می‌گویند، همان بیماری‌ی همیشگی. که می‌بینی و نمی‌توانی بگویی. که سکوت ترسیده ترین لرزش صداست تووی گلویت. هنوز آنجا نشسته بود. نشسته بود و چشم دوخته بود به دوردست. سر صبح تووی روشنای گرگ و میش هم که رسیدم، همانطور بی حرکت آنجا بود. حضور سنگینش آن وقت صبح تووی آن ساحل خلوت طوری بودکه انگار تمام شب را آنجا گذرانده. روی صخره‌ای نشسته بود و از جایی که من بودم پرهیب تیره‌اش با آن سنگ‌های خاکستری سرتاسر شده بود. به زحمت می‌شد طرح اندامش را از میان مه دنبال کرد. دوست داشتم زمزمه کنم. دوست داشتم صدا رها شود میان این حجم سفید و سکوت شکافته شود. چیزی نگفتم. دست کردم میان ماسه‌ها و بالا آوردم. مشتم را فشار دادم. چند قطره‌ی تیره از زیر دستم بی‌صدا چکید روی ماسه‌ها. گلوله را آرام پرت کردم. افتاد تووی گلوی آب و صدا موج برداشت تووی سفیدی. از زیر چشم نگاهش کردم. تکان نمی‌خورد. دست کشیدم به پاهام، خیس بود. باید چیزی می‌گفتم. سوت زدم. جمعه بود. فک کردم به خانه‌های پشت سری که تا دریا فاصله داشتند. که می‌شد شب را توویشان گذراند و هنوز روشنا نزده، به تلخی بیرون زد و آمد اینجا. داشتم به پنجره‌هاشان فکر می‌کردم. به قاب خیس پنجره‌هاشان که می‌شد تمام شب پشت‌شان نشست و هنگامه‌ی باران را شنید. سیگاری دود کرد و خیره شد تووی چشم‌هاش. یعنی گوش داد. گوش داد به صدای چشم‌هاش. دوست داشتم بشنوم. سر نمی‌چرخاند. صدا مانده بود تووی گلوی چشم‌هام و روبرو، همه‌جا بلافصل سفید بود. فکر کردم به صداش. حتمن خوش بود و نرم بود و حالا که ساطع شده بود از آن چشم‌های حکمن غریب، داشت جایی میان آن‌همه سفیدی راه می‌گشود و نرمای تنش را می‌مالید به توده‌های روشن و لرزان مه.
خاستم بخانمش. خاستم صداش را بخانم اما دریغ بود. سوت نزدم. خیس بودم. سیگاری آتش زدم. گل بود. هیبت پیچان دود بالا رفت و محو شد. فوت کردم. سرم را چرخاندم و نگاه کردم. کنارم نشسته بود . سیگار لای انگشت‌هاش بود. لاغر و کشیده. آمده بود و بالا آمده بود تووی سرم و دهان تا گلو خشک شده بود. دستش را بالا آورد و آرام روی لب‌هاش گذاشت. دیدم که چطور لب‌های بی‌رمقش فشرده شد و گونه‌هاش گود افتاد. فوت کردم. هوا رقیق شد و من سرم گیج ِصدای هزار شاخه بهارنارنج شد. گل به لب‌هاش شکوفه کرده بود و صدای دود تووی گلوش می‌لررزید. دریغ بود. گفتم. خیره به روبرو گفتم. سلام.
چیزی نگفت و هنوز مات روبرو بود. چشم چرخاندم تووی سفیدی. فرو دادم. برگشتم خیره به چشم‌هاش. باز دادم. چشم‌هاش آنجا بود اما بی‌صدا. یکهو از جلوی صورتم رد شد. سفید و ریز تووی مه. چرخید دور سرم با بال‌های نورانی. خاکستر  تکید و افتاد. چند شاپرک ریز با بال‌های سفید و تن سفید، خیلی سفید،  می‌چرخیدند دور سرم و بعد ناگاه فرو خورده می‌شدند تووی لایه‌ی مه. صدا، بال بال بلور. شنیدم شاپرک‌ها را که از چشم‌هاش بیرون پر می‌کشیدند، می‌چرخیدند و آرام سفید تر می‌شدند. خاستم دست بزنم. دریغ بود. گوش دادم تنها. بعد شاپرک‌ها چرخیدند و چرخیدند و بعد دیدم که برگشت و دیدم چشم‌هاش را که تووی کاسه خیس چرخید به من. گفت. به خنده گفت سلام.
نفس کشیدم.
صبح اردی‌بهشت بود.



اردی‌بهشت نود و دو/شهسوار

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

The Void




اول تب بود.
 
خاستن بود اول.
صبح کرخت و سرد تووی زیرزمین بودیم. شب سفر رفته بودیم. توی خلٱ. خسته و لمس. صبح همه‌جا حلیم بود و بوی نذر. بانوی دو عالم بود صبح. یک دختری هم بود. فرنگی. دنبال آدرس می‌گشت. گفتم اصفاهان بلند نیستم من. برگشتیم. عصر می‌پیچید با دلشوره به کوچه‌ها. رفتیم. "عانی" خانه را گذاشته بود برای سایه‌ها. یک معماری هست ظاهرن. عراقی. متمول. ستون ساخته برای مسجدالنبی. در این حد یعنی. خانه را باز ساخته تووی اصفاهان و گذاشته برای سایه‌ها با همه‌ی اشیای کهنه و عتیقه‌اش. شبیه طباطبایی‌هاست. بزرگتر با هزارتوهای بورخسی. کلید گذاشته به امانت معمار. کلید را با رازهاش گذاشته انگار. که زبان بگیر. اینجا تووی این خانه سایه‌ها حرمت دارند. باری. رفتیم حیاط. سه‌تار نبرده بودم اما. دریغ بود. رفتیم بالا تووی ایوان. از کجا رد شدیم گنگ بود. دانستن نمی‌توانستیم. تووی ایوان بالا بهار بود. باران بود. بهارنارنج هم حتا نظر داشت از آن دور چند شاخه. پیچیدیم. من تووی دهانم بود یک شکوفه. رفیق آتش زد. خورشید بی‌جان. پشت بلند کاج می‌سوخت. رفیق گفت نسوزی. چرخاندیم. چرخانده شدیم. بعد شب بود. تووی حیاط سایه ریخته بود. شب ریخته بود تووی حیاط. رفتیم داخل. رفیق نبود. تنهایی بود آن لحظه‌ها. نور نبود و برق‌ها خراب بود انگار. نشسته بودم من. توو بودم. شاه‌نشین. تووی تاریک‌روشنای نور. از حیاط می‌آمد نور. ماه بعد از باران. میان سرسرا. صداهای عادت شده میامد بقول مراد. رنگ‌های عادت شده می‌تابید. کف زمین آیینه چیده بودند روی یک تکه‌ی مستطیل شکل. مثل قبر بود خط‌ها و نور روی آینه. ساده نبود. ترس داشتم من. نشنیدم. ترسیدم فقط. بعد ایستادم. دوار برمی‌داشت چلچراغ‌های خاموش. یکی بلند شد. یکی نبود. ساده شده بودم. شفاف. روی زمین آیینه بود. دریچه بود انگار ساکت. هیس کشیدم. سایه می‌ریخت از مقرنس‌ها. رفیق نور می‌پاشید از حیاط با چراغ تووی دستش. نور می‌برد رفیق دنبال برق. من طلسم دریچه بودم. آن پایین روی زمین. وسط. چشمم افتاد تووی آینه‌ها و رفت. یک چشم تووی خلٱ. آن پایین. کنار مانده بود آن چشم دیگر. خیس بود. تاب خورد چشم. گذشت از دالان‌ها. صدا بود بعد. آن پشت. سایه بود و صدا. یکجور توازی بود بین اتفاق‌ها شاید. رفتم. بعد نور آمد. پا سایه نمی‌خاست. تکیه می‌خاست. ترس بود و آینه که بیفتی تووش. نور گوشی جلوی پا. محو. گذشتم. رفتم تووی دیوار. ایستادم به طاقچه. نور انداختم. سایه‌ها پایین ریختند. خاندم.

این زیر زمین است که در روی زمین است

ترس بود بعدش.


یک‌شنبه بیست و پنج بهار نود و دو
برزخ آیینه‌ها/پشت مقبره‌ی کمال
اصفاهان

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

امیر، سجاد، حکیمی



"و بهار نیز می‌گذشت
و تابستان رسید و رفت و پاییز شد
و چشم خیره به یکسو نمانده بود و آهسته،
آهسته‌آهسته،
من گوشه‌های تازه می‌دیدم."

عشق سالهای سبز، ابراهیم گلستان


جهان پوستی / تهران
یادآوری *


توی گودال دراز افتاده و برهنه، می‌لرزیدم. شاخه‌های توت که زیرش خوابیده بودم توی باد جولان می‌داد و آذر بود، برگ نداشت. از اینکه کرم و سوسک و هر جانوری توی تنم برود، از آن سیاهی و از سرما، می‌ترسیدم بلندتر می‌خواندم هر شب، سه ماه توی گودالی که در حیاط کنده بودم، به اندازه که توش جایم بشود، توی زمین: و ذاالنون اذ ذهب...(*) تا یک شب صدای پایی که نشنیدم، صبح بود دیگر، پدرم بود. کاری که می‌کردم، روی گودال را می‌پوشاندم بیرون که می‌آمدم با تخته‌ای که قبلن می‌گذاشتیم روی چاه، آخر قبلن توی حیاط چاه داشتیم، که نمی‌دانستیم داریم، مال قدیم بود، خانه را خواستیم بازسازی کنیم، چاه پیدا شد و عجیب که به آب می‌رسید، مهندس گفت چاه قنات بوده. یک مدت درش را با تخته‌ای گذاشتیم تا پرش کردیم، خیلی دلم می‌خواست تویش را ببینم، با طناب بروم پایین، آن پایین حتمن یک چیزی بود. توی مدرسه به سامان گفتم. سامان گفت چه چیزی و حالا حتمن به فاضلاب می‌رسد و آن تو فقط موش و گند. شاید چیزهای دیگر هم باشد. خندید. گفت جسد. گفتم شاید. چون همه‌اش به مرگ فکر می‌کردم. معلم دینی‌مان داستانهای آخوندهای عارف می‌گفت که مثلن می‌رفته تخته پولاد اصفهان، هر نیمه شب و قرآن می‌خوانده و توی قبر می‌خوابیده و یکی دیگر توی وادی السلام نجف، یکی که اسمش یادم نمی‌آید، شاید بحرالعلوم بود. آن یکی هم شاید میرزا جهانگیرخان قشقایی بود در اصفهان و گاهی چیزهایی می‌دیده‌اند، مردی در آتش و مردی در نور و استغاثه‌ای و شفاعتی و اینجور داستانها. اما آن تکه‌اش که توی قبر می‌خوابیده، آن را برداشتم، توی حیاط گودال کندم، لباسهایم را در آوردم خوابیدم توش هر شب، سه ماه، اول پاییز بود، بعد زمستان بود. اول ترس داشتم، بعد نداشتم. یک بار هم همان تو خوابم برد و تا صبح یخ زدم گریان بیرون آمدم که ذکر را کامل نگفتم، چله‌ام خراب شد. چله که خراب شد دوباره شروع کردم. نمی‌دانم می‌خواستم چه بشود، حتمن یک چیزی می‌شد و اصلن موضوع این نبود که چیزی نشود، باید چیزی می‌شد که من هم چیزهای عجیبی ببینم و آدمهای عجیبی ببینم و صداهای عجیبی بشنوم. وقتی نمی‌شد گریه می‌کردم، به کسی هم نمی‌گفتم. معلم‌مان می‌گفت اینطور نیست که آدم خودش کاری بکند، باید یک استادی داشته باشد که او دستور بدهد، ذکر بدهد، نماز بدهد، دعا بدهد؛ فکر کردم چون استاد نداشتم، هیچی نمی‌شد. باید دنبال استاد می‌گشتم. پس اگر چیزی می‌شد این بود که بعد آن چله آن استاد پیدا شود. تا اینکه آن شب پدرم آمد. نمی‌دانم آن وقت شب آمده بود حیاط چه کار. ولی صدای مرا حتمن شنید که بلند بلند آیه را می‌خواندم و توی خلسه‌ای از سرما که با صدایم می‌لرزیدم. بالای سرم که دیدم‌اش، چون تاریک بود معلوم نبود پدرم است، وحشت کردم و فکر کردم بالاخره یک چیزی شد، و شاید از ترس از حال هم رفته بودم، یادم نیست، فقط چشمم را دوباره باز کردم پدرم بود می‌گفت مصطفا، مصطفا! با یک تعجب و عصبانیتی فروخورده و صدایی که نصف شب کسی را بیدار نکند. بور شدم چله‌ام خراب شد پدرم مرا دید دیگر نمی‌شد در آن قبر خوابید باید فکر تازه می‌کردم. شاید پرسیدم آن وقت شب آنجا چه کار می‌کند. یادم نیست. بیرون آمدم لباس پوشیدم به اتاقم رفتم. فرداش از مدرسه برگشتم گودال پر شده بود. بالای گودال ایستادم انگار سر قبر خودم و برف گرفت. حالا که یادم می‌آید از مضحکه‌اش عرق می‌کنم، لبم نیش می‌شود. سر قبرم خیلی گریه کردم. نمیدانم کسی مرا در آن وضع دید. مادر خانه بود و حتمن پدر برایش گفته بود اما او به رویم نیاورد. باید منتظر می‌ماندم پدر که بیاید شماتت کند. همان‌جا نشستم و برف تند شد، همه فکرم این بود که حالا چه کار کنم. بدجور مرده بودم. گفتم چیزی که باید می‌شده همین بوده و حالا باید منتظر بمانم تا نشانه‌ی دیگری بشود. معلم‌مان گفته بود خداوند نشانه‌هایی می‌فرستد و آدم باید به آنها متوجه باشد و صبور باشد. اینطور نیست که یکباره بشود، کار یک عمر است و حاج احمد کربلایی و مرحوم قاضی و مرحوم نخودکی اصفهانی و که و که از شکیبایی زیاد و از چشم پوشی از دنیا و از مراقبت و با هزار دوز و کلک دیگر که او می‌گفت رمز و راز، طی طریق کرده‌اند تا عارف کامل شدند. حتا یک داستان از نفحات انس جامی نگفت یا از تذکره الاولیا که من بیچاره بعدن فکر نکنم مشکل از آن آخوندهای عارف بوده، سراغ فضیل و اویس و حلاج بعد احمد غزالی و دیگران بیخود نروم که اگر همان وقت گفته بود رفته بودم دو خط فارسی خوانده بودم! پدر که آمد شماتت نکرد. عصبانی نبود. چیزی نگفت. خیلی منتظر بودم عصبانی باشد. از او می‌ترسیدم اگر چیزی نمی‌گفت، نگاه می‌کرد، از نگاهش.
هرچه منتظر ماندم نشانه‌ی دیگری پیدا نشد. خوابی ندیدم. فرشته‌ای نیامد. آقایی نیامد. استاد هم نیامد. چله‌های تازه سر گرفتم، چله‌ی روزه، چله‌ی نماز، چله‌ی زیارت و زار زار می‌گریستم. لاغر و رنجور و کلافه. بیماری اگر بود، خوش بود. نبود. بیمار نمی‌شدم. دیگر زمستان تمام می‌شد. آن را نمی‌دیدم. به معلم‌مان که ما را دور خودش جمع می‌کرد، به صدایش و به آرامشش و به خنده‌اش می‌دیدم. ما پنج شش نفر همیشه بودیم و یک چندتای دیگر که می‌آمدند آن چیزها را می‌شنیدند سرشان را گرفته می‌رفتند. اما رنجوری من به خاطر آن نبود. سالها بعد فهمیدم. آنچه آن روزها می‌کردم از آتش دیگر بود...
در حیاط یک دیوار یاس امین‌الدوله داشتیم. در حیاط گیلاس و اقاقیا داشتیم. در حیاط بهار داشتیم، بو داشتیم. هنوز آن خانه را خراب نکرده بودند. دسته‌دسته پرنده داشتیم و صدای پرنده داشتیم. بهشتی داشتیم. من اما قلب افروخته داشتم، خیال ناسور و اضطراب. آنچه باید می‌شد بهار نبود. مرده بودم و باید از جای مرده گیاه می‌رست. دیگر طاقت خانه نداشتم. به مادر گفتم به پدر بگوید می‌خواهم بروم خانه‌ی مادربزرگ آنجا بمانم تا وقت امتحان نهایی درس بخوانم. خانه‌ی مادربزرگ سکوت داشت و مادربزرگ تنها. رفتم. او هر شب نماز می‌خواند، مرا هم بیدار می‌کرد، قرآن می‌خواند و بعد کتاب می‌خواند. من هم درس می‌خواندم. کتابهایی که او می‌خواند تفسیر اثنی عشری بود و "علی" علامه امینی بود و چیزهای دیگر. کتابخانه‌اش بزرگ و پر بود از این کتابها، ولی در قفسه‌های بالا کتابها بود توی نایلون، دست نخورده و من هروقت کتابخانه را تمیز می‌کردم، گاهی ماهی یکبار گرد کتابها را می‌گرفتم، به آن بالا کار نداشتم. ولی یک بار پرسیدم مادرجان آن کتابها چیست. گفت کتاب ضاله‌ست مادر. گفتم یعنی چه؟ اجازه داد خودم نگاه کنم. آن روز کتابها را بیرون آوردم، تاریخ فلسفه راسل بود و کتاب داروین بود و سرمایه مارکس بود و جزوه‌های پیکار و مجاهدین. ابله داستایوفسکی بود و جنگ و صلح تولستوی و کتابهای موریس مترلینگ و خیلی کتابهای دیگر. باز کردم نگاه کردم بعضی‌ش را حالیم نشد بستم فکر کردم ضاله یعنی اینها. به کتابها و فکرها و ذکرهای روزانه‌ و شبانه‌ی خود برگشتم.

II

لویزان گورستانی دارد در محوطه امامزاده‌ای که اسمش را می‌گویند امامزاده پنج تن. پنج تا برادر آنجا چال کرده‌اند و قدمت کوتاهی دارد. بعد از آمدن به خانه‌ مادربزرگم که در شیان بود، آنجا رفتم. عمویم مرا برد. عمویم آن وقت دانشجو بود شهرستان، گاهی می‌آمد با هم می‌رفتیم صبح زود، بعد از طلوع، تپه‌های لویزان که بعد شد پارک جنگلی. او ورزش می‌کرد بعد می‌رفت دوستهای قدیمش را توی امامزاده می‌دید. یک روز مرا برد. قبلن هم رفته بودم وقتی کوچکتر بودم. عمو کاوازاکی داشت که برای خریدش کشتیار مادرش شده بود، مادربزرگ زیر بار نمی‌رفت می‌گفت خطر دارد. او گوش نگرفت بالاخره خرید. باکش طلایی بود. لباس سیاه کونگ‌فوش را می‌پوشید و می‌رفت. آن روز من هم ترکش نشستم، رفتیم. توی تپه‌ها رفتیم بالا فضای بازی شد. نرمش کرد مثلن یک پایش را بالا نگه داشت با دستش و یک دست دیگرش را بالا برد و از مچ کج کرد و همینطور نیم ساعت ماند و دوباره همین کار را به آن پا و دست دیگر تکرار کرد و هرچه تمرین کرد همینطور طولانی. من تماشا کردم و خسته شدم، حوصله‌ام می‌پخت. بلند شدم همان کارهایی را که او می‌کرد، کردم. سرآخر دورخیز کرد و پرید و لگدی در هوا پراند و اسم آن لگد را گفت که حالا یادم نیست. گفتم عمو کاش دوربین داشتم، عکس می‌گرفتم. چند وقت بعدش که دوباره مرا برد، دوربین بردم و عکس گرفتم. دراز کشیدم روی زمین و او توی هوا لگد انداخت، توی آسمان بود، توی آسمان ماند. چه عکسی شد، حیف گمش کردم. بعد از آن رفتیم امامزاده و او که رفت تو محسن رفیقش را ببیند و مجتبا و آنهای دیگر، من رفتم توی گورستان. دوست داشتم قبرهای واقعی را و اینکه اسمها را بخوانم و سال تولد و سال مرگ و آن سنگنوشته‌هایی که خیلی‌هاش خنده‌دار و مضحک بود ولی آن وقت من به هیچ چیز نمی‌خندیدم. جنگ تمام شده بود و معلم‌مان یکجور شهید شهید می‌گفت، حسرت داشتم چرا تمام شده، نبودم، نرفتم جبهه، شهید نشدم و فکر می‌کردم اگر بودم می‌رفتم خودم را می‌انداختم پیش گلوله تا جان کسی را نجات دهم. این فکر اعصابم را بیدار می‌کرد رگهایم می‌جوشید. گاهی نعوظ هم داشتم. این یکی را هرچه فکر کردم بعدها نفهمیدم چرا. آدم با فکر آنطور مرگ از چه تحریک بشود؟ فکر می‌کنم شاید به خاطر شدت میل بود که از همه جا بیرون می‌ریخت. یک سال بود بالغ بودم، آبم آمده بود. توی خواب هم نیامده بود. سال قبل آن معلم را نداشتیم، نمی‌دانستم خودارضایی گناه است، اصلن نمی‌دانستم آن کار اسمش چیست. خیلی وقت بود دست کشیدن به خودم را فهمیده بودم و توی حمام اغلب با خودم ور می‌رفتم. نمی‌دانستم قرار است چه شود اما منتظر بودم چیزی شود. یکباره شد. حال عجیبی بود، مایع سفید فواره زد روی دیوار و آن قدر خسته شدم در وان از پا افتادم. ترسیده بودم و با نگاه عجیبی، حالا که یادم می‌آید، مایع را دست کشیدم، بو کردم و مزه کردم. بوی آشنایی داشت که یادم نیامد شبیه چیست، مزه‌ی شوری داشت. از آنوقت هر روز می‌رفتم دوش می‌گرفتم، گاهی چند بار. به کسی هم نگفتم، فکر کرده بودم آنقدر منتظر می‌مانم تا از یک جایی بفهمم چه چیز است. یک روز توی مدرسه فهمیدم. رازی بود بین آنها که آمده بودند، می‌دانستند و با هم توی حیاط یک گوشه‌ای زیر حلقه‌ی بستکبال می‌نشستند و از افتخاراتشان می‌گفتند. یکی می‌گفت رکوردش نه بار پشت هم بوده و یکی عدد دیگر می‌گفت. یکجور مسابقه بود. من هم توی مسابقه شرکت کردم. مشکل اینجا بود که هرکس هرچه می‌خواست می‌گفت، راست و دروغش معلوم نبود. راهی برای فهمیدنش هم پیدا نمی‌کردیم، وقتی پیدا کردیم ماجرای افتضاحی پیش آمد. نزدیک بود همه‌مان را اخراج کنند. به جاش دو تا را اخراج کردند. آن وقت فکر کردم چون من از همه کوچکتر بودم اخراج نشدم و علی چون درسخوان بود. بعدن فهمیدم چون ما پول دادیم و آن دو تا نداشتند بدهند، تا عبرتی بشود برای دیگران. از ما تعهد گرفتند به بقیه بچه‌ها چیزی نگوییم و دیگر در خانه‌ی کسی جمع نشویم و پیش هم جلق نزنیم، یکی نایستد بشمارد که کی بیشتر از همه می‌آید. بیچاره مادر علی که آمد، جیغ زد. چهار نفر بودیم خانه علی. همه شلوارهامان تند بالا کشیدیم حیرتزده فرار کردیم. کیفهامان را هم برنداشتیم، جا ماند آنجا و مادرش اسم همه‌مان را فردا به مدیر گفت و ما را صدا کردند. ناظم همه‌مان را سیلی آبداری نواخت، همه گریه کردیم. مادر علی هم گریه ‌کرد. شب قبلش هم گریه کرده بودیم. که چه بشود، از چشمهای پدرم می‌ترسیدم با اینکه نمی‌زد. اگر می‌زد بهتر بود. دو سه روز معلق‌مان کردند. مادر من هم گریه کرد. پدرم نگاهم کرده بود. خیلی ترسیده بودم. می‌خواستم یک جایی گم و گور شوم، بروم خانه مادربزرگ توی کمد رختخواب‌. به چیزهای آنها فکر نکردم، به مال علی که آنقدر کوچک بود و مال سینا که بزرگتر از مال من بود، پرشی که داشت. بیچاره آن دیگری که فقط داور بود. علی چهار بار آمد، سینا سه بار. من هم سه بار. توی مدرسه گفته بودند توی کیف ما نوار و عکس ممنوع پیدا کرده بودند و از این چیزها و به خاطر همین معلق‌مان کرده بودند، آن دوتا را اخراج. بعد که برگشتیم تا چندوقت جزامی بودیم و کسی با ما حرف نمی‌زد. نفهمیدم یکی از کجا ماجرا را فهمید و قهرمان شدیم. سال بالایی‌ها خنده‌مان می‌کردند ولی خوبی‌اش این بود کاری بهمان نداشتند. ما هم دوباره به پاتوق سابق زیر حلقه برگشتیم و گروه تازه راه انداختیم. یک آزمون ورودی داشت و یک آیینی که هرکس باید از آن می‌گذشت تا اجازه بیابد به حلقه بیاید. باید هم مراقبت می‌کردیم ناظم نفهمد، جاسوس بینمان نیاید. اگر می‌آمد می‌فهمیدیم، می‌ترساندیم‌ش. آزمون که نبود. باید یک چیزی می‌آورد، عکسی، فیلمی، چیزی که آوردنش جرم بود. آن وقت سامان آمد. ریزه بود و چشمهای سیاه درشت داشت. چون سال اولی بود تحویلش نگرفتیم ولی شرارت شیطانی داشت که من وقتی آمد، عکس مایکل جکسون آورده بود، از دستش گرفتم دستش را خیلی نگاه کردم. علی می‌گفت جاسوس است، اعتماد نداشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم هرکار می‌خواهد بکند و او هم یک چیزی به او گفته بود که حسابی بترسد. نمی‌دانم چه گفت. به من نگفت من هم نپرسیدم. توی فکر دستش بودم و انگشتهایش بودم و آن پوستی که داشت. گروه مان آرام آرام از مد می‌افتاد و ما هم خسته می‌شدیم. از طرفی هم ترس داشتیم. ولی اگر گروه نبود، سامان سال اولی بود، بهانه‌ای نداشتم ببینم‌اش. تا اینکه خانه‌مان عوض شد. فهمیدم خانه‌ی او در همسایگی خانه ماست. آنوقت گروه پاشید. علی هم درسش خراب شده بود، مادرش مشکوک بود. من هم حوصله نداشتم دیگر، آن سامان هم نمی‌فهمید. ناخوشی‌ام آن وقت پیدا شد. لرزان و عصبی و تبدار شدم. دیگر حمام هم نمی‌رفتم روزی چندبار. می‌سوختم شب خوابم نمی‌برد فکر او داشتم و کلافه داشتم. او همسایه بود ولی اغلب مادرش می‌آمد دنبالش نمی‌شد با هم برگردیم و صبح‌ها هم که نمی‌شد. ضعیف‌تر که شدم پدر برایم سرویس گرفت. آن وقت مادر من به مادر او هم گفت قرار شد با هم برویم مدرسه، برگردیم. اول بهتر شدم. اول اینکه با او می‌رفتم می‌آمدم نگاهش می‌کردم حرف می‌زد می‌فهمیدم هیچ نمی‌فهمد. ولی لمسش کنم، می‌ترسیدم.
تابستان که آمد، قدم کوتاه بود مادرم می‌ترسید مثل عمویم کوتاه بمانم، فرستادم استخر و بسکتبال هر روز و آنقدر از نفس افتاده برمی‌گشتم که یادم رفته بود. گاهی که یادم می‌آمد، شب بود، قبل خواب بود، لجم می‌گرفت و او که نمی‌فهمید. خودم هم نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم چه می‌خواهم، چه بشود خوب می‌شود. او چه چیز را باید می‌فهمید را خود من هم نمی‌فهمیدم. اگر می‌فهمید او هم حال مرا پیدا می‌کرد و هیچوقت جرات نمی‌کرد بگوید و من هم که جرات نمی‌کردم و تازه چه چیز را. مثلن اینکه بغلش کرده باشم و بوسیده باشم و مالیده باشم و با هم بیاییم. ولی او که اصلن نیامده بود و توی گروه هم که آمده بود چون جاسوس بود آمده بود با همه شیطنتی که داشت. این درماندگی‌ام را بیشتر می‌کرد و اینکه گناه بود. گناه بزرگ بود. این را پدرم یک وقتی بالاخره گفته بود ولی توی چشمم نگاه نمی‌کرد وقتی می‌گفت. وقتی می‌گفت خودش شرم داشت که بگوید به جای دیگر نگاه می‌کرد. البته ناظم هم گفته بود اما پدر فرق داشت. توی باشگاه مراقب بودم کسی سراغم نیاید، ولی ازینکه دیگران را سیر نگاه کنم خوش داشتم. توی استخر، استخر توی نارمک بود، مربی‌ها بچه‌ها را می‌چلاندند و با آنها بازی می‌کردند. بچه‌ها چه فهم داشتند. یکبار دیدم یکی‌شان سیخ بود، شیرجه زده بودم، عینک داشتم، زیر آب دیدم و همینطور که دست کرال به یکی یاد می‌داد، آنطور بود. تند تند دست قورباغه و پای کرال زدم آمدم بیرون رفتم توی رختکن توی اتاقکی نشستم روی زمین، یخ کردم. اصلن شاید آن یکی خودم بودم. از خودم نفرت کردم. چند روز دیگر نرفتم و بعد که رفتم با آن مربی نرفتم. شروع کردم نماز خواندن، دعا خواندن.
مدرسه که شد دیگر سرویس نداشتم با اتوبوس می‌رفتم سامان را دیدم روز اول خودم را قایم کردم او که مرا دید رویم را کردم آن طرف رفتم که انگار او را ندیدم و او هم صدایم نکرد یا اصلن ندیده بود. فرداش همینطور و تا یک هفته. معلم دینی تازه‌مان چهارشنبه آمد، خیلی مهربان بود با قبلی فرق داشت یا من فرق داشتم. یکطوری شده بودم که آن حرفها را دوست داشتم  و او درس توی کتاب نمی‌داد داستانهای عجیب می‌گفت و از عشق حرف می‌زد و از امام‌ها و من بیخود گریه‌ام می‌گرفت ولی صدای گریه‌ام در نمی‌آمد اما او که معلم بود می‌دید به روی خودش نمی‌آورد و قصه‌های کرامت این شیخ و آن سید می‌گفت و اینکه گناه چقدر دل را می‌چرکاند و آدم را از عشق دور می‌کند که خداست. بعد هم یک روزهای فوق برنامه گذاشت که من می‌رفتم و دو چند نفر دیگر هم می‌آمدند. آنجا مولوی هم می‌خواند و ما نمی‌فهمیدیم توضیح می‌داد و همه‌چیز به خدا و گناه و عشق و صفای باطن و شور ربط پیدا داشت. یادم نمی‌آید هربار چطور آخرش به شهادت می‌رسید و انگار خودش حسرت مرگ داشت و خاطره‌های جبهه‌اش را می‌گفت، بغض می‌داشت. من چله‌هایم را از همین وقتها شروع کردم. و آن قبری که توش می‌خوابیدم و آن ذکرها و سرخوردگی‌های بعدش. با این همه هر روز سامان را می‌دیدم و هیچ حرف نزدیم.

III

دیگر تابستان که شد صبح‌ها طلوع می‌رفتم گورستان امامزاده هفته‌ای دوشنبه و چهارشنبه. جور عجیبی بود آن وقت صبح گورستان که تازه آفتاب در می‌آمد و هیچکس نبود، بوی عجیبی بود. ولی گاهی آدمهایی بودند اگر زود بود بعد از اذان صبح، تک و توک مردمی که صبح می‌رفتند نماز می‌خواندند، می‌رفتند سر کار بعدش لابد. من اما نماز آنجا نمی‌خواندم. نماز خانه می‌خواندم، بدم می‌آمد جلوی همه خواندن. فقط می‌رفتم توی گورستان زیر درختی، که چنارهای پیر داشت، زیارت عاشورا حفظ بودم می‌خواندم و قرآن. گاهی هم مرده‌ای می‌آوردند دفن می‌کردند که عجیب بود چون ممنوع بود توی شهر دفن کردن، دیرتر فهمیدم اینها از قدیم قبر داشته‌اند آنجا خریده بودند یا خانوادگی. آن‌وقت می‌ایستادم مردم که زار می‌زدند تماشا می‌کردم، زار من هم می‌گرفت. ولی خیلی کم می‌شد آن وقت صبح مرده بیاورند اما یکی دو بار شده بود و من به آن کسی می‌رفت توی قبر، مرده را تلقین می‌گفت خیلی نگاه می‌کردم که چطور حالی دارد. توی خانواده ما هرکه می‌مرد تلقین‌اش را پدر می‌رفت توی قبر و من نمی‌دانستم این تلقین چه چیز است، و پدرم از گور بیرون می‌آمد هیچ گریه نداشت. دیگر با مرده‌ها حرف می‌زدم و اسمها را حفظ می‌شدم و ازینکه چه زندگی داشتند و چطور مرده بودند برایشان قصه می‌کشیدم. آن گورستانِ خیلی بزرگ نبود. ده بود آنجا قبلن، تازه وصله شهر شده بود. ده لویزان و آدمهای خودش را داشت و قدیمی‌ها هم را می‌شناختند اما ما آنجا قدیمی نبودیم. مادربزرگ مریض بود، خانه‌شان سمیه بود، به خاطر هوا آمدند شیان. قدیمی‌ها را نمی‌شناختیم. آنها داستانهای هم را می‌دانستند، برای من این داستانها معنی نداشت اما توی روضه‌ها و توی دکان آنها که سن و سالی داشتند احوال اقوام هم را می‌پرسیدند. این دیگر بین جوانها نبود. عموی من بعد که مهندس شد و برگشت و موتورش را فروخته بود و تویوتای عراقی خریده بود و دوست دختر گرفته بود و کنگ‌فو نمی‌کرد، آن دوستهای امامزاده‌ای‌ش را هم نمی‌دید. آنها هم همینطور. محسن دوستش که زن گرفت، عمو نرفت عروسی‌ش، انگار نه انگار پنج شش سال با هم بودند.
آن تابستان باید دبیرستان ثبت نام می‌کردم. نمی‌خواستم بروم دبیرستان مدرسه خودم که سامان هم سال بعدش حتمن می‌آمد همانجا؛ با اینکه می‌خواستم. می‌خواستم بروم جایی که دیگر نبینم‌اش. عذاب داشت دیدن‌ش ندیدن‌ش و خسته بودم. آن شیفتگی سوزان که شبها بود و هرچه به آن اعتنا نمی‌کردم، خودم را به چیزهای دیگر می‌انداختم، فایده نمی‌کرد ببرد خاطره‌ی اندک بارهایی که از اتفاق، و نه چندان اتفاقی، در ازدحام راهرو گرمای تنش و آن عطر تازگی‌ش به جانم افتاد. زمان هم کاری نکرد. باید تازه می‌شدم شاید با چیزها و آدمهای تازه. نشدم. به جایش توی کتابخانه، لای کتابهای توی نایلون مادربزرگ "زنبق دره" بالزاک بود، برداشتم خواندم، سوختم. یک بند آن را خواندم، فلیکس شدم. دیگر به چیزی فکر‌ نمی‌کردم. آن تصاویر، آن دره، آن شهر که داهاتی بیش نبود، آن مردم، آن جشن، آن زن، آنقدر دور از خیال بود، تجسمی ناممکن، برای من در شهری به آن یکنواختی، با مردمی چنان، و دور از طبیعتی که مگر اشتیاقی بدهد، دنیای بالزاک، آستانه به آوازی بود که با بیماری قلبم، آهنگ یگانه داشت. توصیف‌های پیاپی احوال فلیکس و مناظر آنقدر دقیق که در خیال تصویر روشنی می‌نشاند از رویا با شتابی آن همه کند، هیجان را به ضربان می‌رساند و خواندن را به خوردن شبیه می‌کرد. دلم می‌خواست کتاب را بخورم، فلیکس را بخورم، شانه‌های زن را بخورم. شرم پسرک و گر گرفتگی و افروختگی‌ش همه می‌شناختم، اندوهم لب می‌گرفت و می‌ریخت. اما بعد از خواندن احساس گناه داشتم. یواشکی به جایش بازگرداندم با خودم قرار گذاشتم دیگر از آن کتابهای توی نایلون نخوانم. بالای کتابخانه، دنیای ناشناخته‌ای بود که برای من، در روزگاری که خوشی‌هامان فرتوت و کهنه بود، گمراهی و آتش می‌آورد. به جای آن، در جلساتی که هنوز با معلم دینی‌مان داشتیم نهج‌البلاغه می‌خواندیم و او همچنان از شبهایی می‌گفت که فلان عارف بزرگ، در میان نماز، آقای موعود را دیده بود ناگهان به جای آنکه در مسجد سهله باشد، در بیابانی و آقای جوانی با شال و عبای سبزی و رخساری به قشنگی ماه که به او می‌گفت ای شیخ این سکه را برگیر و قرضت را هموار کن و عقیله بده. شیخ آن آقا را بی‌درنگ شناخته و آنطور زبانش بند که آمده او را دیده در خیمه‌ای میانه‌ی بیابان فرو شده و خود را در نماز، در مسجد سهله بازیافته و تا صبح بر سجده گریسته که آقایش کو و چرا او را با خود نبرده، همچنانکه آن سکه توی دستش بوده و شیخ از آن پس یگانه سکه را همراه داشته همیشه و از معجزه‌ی آن، هیچوقت از مال کم نیاورده! و من همراه شیخ، می‌گریستم که آقا را دیده باشم.
اگر هم برایش می‌گفتم، سامان آن چیزها را نمی‌فهمید. توی دنیای او، کفش نایک بود و تازه دخترها که برایم گاهی گفته بود و دختری که نمی‌دانم چه نسبتی با او داشت، آتوسا. من هم به دختری که دوست نداشتم می‌گفتم الهام که کنکوری بود، چهار پنج سال از من بزرگتر و پیش مادرم خصوصی درس می‌خواند، قد بلند داشت نازک بود، دماغ بزرگ و باریک داشت و سینه نداشت. اگر اصلن مرا می‌دید، مثل مهیار که شاگرد دیگر مادرم بود، زشت بود، صداش زشت بود، بوش زشت بود، سیاه بود، سیاه دوست نداشتم، ابرو داشت، ابرو دوست نداشتم، موی پشت لب داشت، دوست نداشتم، بازی می‌کرد با من مثل مهیار یا برایم چیزی می‌آورد، شکلات که وقتی مهیار می‌آورد بدم می‌آمد که چرا با من مثل بچه‌ها رفتار می‌کند، همان را دلم می‌خواست الهام بیاورد، نمی‌آورد. بی‌آنکه فهمیده باشم می‌خواستم جای سامان را به الهام داده باشم، شبها نقشه می‌کردم چطور حرفهایی پیش بکشم، توجهش را بگیرم، و فرداش که می‌آمد سرخ می‌شدم، فرار می‌کردم توی حیاط. و تازه این هم خیانت بود که می‌سوختم و گناه داشت که می‌سوزاند. و باز باید خیلی نماز می‌خواندم، خیلی گریه می‌کردم، خیلی توبه می‌کردم، روانم سیاه نشود. اگر می‌شد، آقا را نمی‌دیدم، سربازش نمی‌شدم، دنیا را نجات نمی‌دادم. معلم‌مان گفته بود حتا مرده‌ها وقتی آخرالزمان شد از قبر برمی‌آیند به دعوت او، سرباز او می‌شوند و اغلب از آن مرده‌ها، همان‌هایی بودند که او قصه‌های‌شان را می‌گفت. می‌شمردم تعداد آنها زیاد بود، و از سیصد و سیزده نفر، که سپاه او می‌شدند، ده بیست نفری جای خالی بیشتر نمی‌ماند که اگر مراقب نمی‌بودم به احتساب آن همه آدم مومن زنده، جای من نمی‌شد. و آن مرده‌های بلند شده، اصحاب حضرت، در جنگ آخر، خیلی‌هاشان شهید می‌شوند. هیچ‌وقت نمی‌گفت توی جنگ آنها هم باید بکشند و همه‌اش این نیست که شهید می‌شوند. جوری که او می‌گفت همه شهید می‌شدند و پیش خدا جای مصفا پیدا می‌کردند. تازه سرآخر خود حضرت هم شهید می‌شود. معلوم نبود آن جنگ برای چه خواهد پیش آمد. به این چیزها که فکر می‌کردم، گناه خفی می‌کردم و اگر می‌پرسیدم، گناه به بیان آمده می‌شد که بزرگتر گناه بود. نمی‌پرسیدم. زندگی مدام آن ترس بود از عذاب گناه نکرده. با وجود این، توی گورستان زیر درخت که می‌نشستم، به مرده‌ها می‌گفتم، می‌پرسیدم.
عاقبت به همان دبیرستان مدرسه خودم رفتم، چون مدرسه ما مجموعه‌ بود از دبستان تا دبیرستان، با رکورد خوب قبولی کنکور و معروف توی تهران. مادرم می‌خواست همانجا بمانم، با آنکه خودم نمی‌خواستم. معلم‌مان توی دبیرستان هم بود. همان جلسه‌های هفتگی را داشتیم علاوه بر کلاس و همان حرفها جز اینکه کتاب هم می‌داد بخوانیم و گاهی آخوندی را دعوت می‌کردند و زیارت عاشورای صبح می‌گذاشتند و نماز جماعت هم که بود و سور و سوگهای مذهبی. یک آخوندی هم می‌آمد که وقتی می‌آمد مدرسه لباس آخوندیش را در می‌آورد، لباس عادی داشت. او اگر می‌پرسیدیم معاد چطور ممکن است جواب می‌داد و اگر می‌پرسیدیم وضو چطور باید گرفت و اگر آب را از پایین به بالا می‌ریخت کسی روی دستش، می‌‌گفت غلط است و اگر می‌دید کسی می‌خندد توی نماز بعدن توی حرفهایش چیزی می‌گفت که چرا نباید خندید و باید همه توجه به ذات اقدس بود و خودش وقت نماز چشمهایش را می‌بست، اداهای عجیب در می‌آورد سرش را کج می‌کرد و من که گاهی مکبر بودم، تماشایش می‌کردم.

IV

سامان مرد. آن‌وقت ژولین بودم. توی تابلوی اعلانات مرده بود. سر کوچه توی حجله مرده بود. توی تصادف توی جاده مرده بود. عکس توی آگهی ترحیم سیاه و چرک بود. صورتش از مرگ مچاله و از ریخت افتاده بود. در زندان به انتظار صبح اعدام بودم، روبروی تابلوی با زمینه‌ی موکت چرک سبز، با قاب آلومینیوم، پشت شیشه؛ نه توی دهکوره‌ای توی فرانسه، نه نوزاهد رمانتیک قرن نوزدهمی، نه جوانک معلم سرخانه‌ای دلباخته‌ی بانوی خانه، نه ستایشگر پنهان بناپارت. قلب ساده‌ی زخمین ژولین چرا. وجدان معذب سزاوار مجازات چرا. آن چیزها که از عمویم یاد گرفته بودم، عمویم از کونگ‌فو آموخته بود، که یک جا بنشیند، به چیزی فکر نکند، این نبود که به چیزی فکر نکند، با آن چیزی که داشت به آن فکر می‌کرد مبارزه می‌کرد. مشت می‌کوبید هی بر تخته چوبی، ساعتها و خون می‌آمد دستش نباید می‌فهمید تا تلاشی چوب، هی بجنگد. به آن فکر می‌کردم. به آن دردی که داشت، که دوست داشت. اما برای چه بجنگد، با چه بجنگد. این را مدام از عمویم پرسیده بودم، همین‌که نشسته بود چهارزانو دستهایش را کشیده روی دو زانو رها کرده به جایی خیره بود که آن جا نبود، پرسیده بودم و نمی‌دانست. اگر می‌دانست به من نگفت. شاید چون باید خودم می‌رفتم، به چه می‌رسیدم. فرار می‌کردم اگر می‌رفتم. اگر می‌نشستم آن کار مطلقن نمی‌شد، نمی‌شد به چیزی فکر نکنم. صورت عکسش می‌شد توی قاب. عنوان رمانی که آن همه فکرش را کرده بودم و نمی‌فهمیدم، آن دم چون تصویر روشنی از پیش چشمم می‌گذشت، سرخ خون و سیاه مرگ، هر دو تاوان گناه که اگر نکرده بودم، هرگز نمرده بود با این همه کدام گناه.
خون جوشیده به خشم و اندوه از مدرسه گریختم،
راه‌های‌ تا گورستان امامزاده را دویدم
گریان.


من و برادرم به یک مدرسه رفته‌ایم و من هرگز ماجرای سامان را نشنیده بودم. دوستی که داشت، امیررضا، او مرد. مرگ او و یکی دو نفر دیگر از خاطرات مدرسه بود، با اینکه من چندین سال بعد به آن مدرسه رفته‌ام. یک سال بعد از آن، مصطفا مدرسه را ول کرد به حوزه برود. به حوزه هم رفت. نه تنها خودش رفت، دو تا از دوستانش را هم متقاعد کرده بود که باید درس فقه بخوانند. در نهایت پدرم نگذاشت مدرسه را ول کند، به حوزه چیذر رفت و با آخوندی که مسئول بود حرف زد و او مصطفا را، تقریبن مجبور کرد که به مدرسه برگردد و همزمان به حوزه هم برود و یا بعد از تمام شدن درسش، برگردد. در بهارستان تهران مدرسه علمیه‌ای بود که مصطفا می‌خواست با اتمام دوره‌ی درس خارج، به آنجا برود. به گمانم اسم آن، مدرسه غروی یا همچون چیزی بود. کسی مخالفتی نداشت زمانی‌که مدرسه رفت و بعد دانشگاه. تا اینکه یک روز همه را ول کرد. داستان آن را هم مصطفا در یادداشت‌هایش آورده؛ باید مرتب و بازنویسی‌اش کنم.


امیر حکیمی
نوزده می 2012


(*) قران، س انبیا، آیه 87 - و ذالنّون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی‌الظلمات أن لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین: و صاحب ماهی، که به خشم رفت و پنداشت نه هرگز بر او تنگ گیریم پس به تاریکی ندا داد جز تو پروردگاری نیست، منزهی تو که من از ستمکاران بودم. (و آن ذکر یونس باشد هنگام که در دل نهنگ افتاد؛ و چون مومن به تنگنا گرفتار آمد آن را نیز همی خواند تا تنگی از او مرتفع شود – نقل به مضمون از بحارالانوار)
از Do-L

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

How To Disappear Completely


قصه‌ی اصفاهان و
: این روزها

That there, that's not me
I go where I please
I walk through walls
I float down the Liffey

I'm not here
This isn't happening
I'm not here, I'm not here

In a little while
I'll be gone
The moment's already passed
Yeah, it's gone

I'm not here
This isn't happening
I'm not here, I'm not here

Strobe lights and blown speakers
Fireworks and hurricanes

I'm not here
This isn't happening
I'm not here, I'm not here....

http://www.youtube.com/watch?v=nZq_jeYsbTs

"How To Disappear Completely
Artist: Radiohead
Album: Kid A