۱۳۹۶ مرداد ۹, دوشنبه

بی تاریخ

خاب دیدم. اصفاهان بودم. چارراه ِداریوش را با چند نفر نابلد می‌رفتیم سمت بالا از برج. رسیده بودیم سمت منازل. زیاد بودیم. حرف می‌زدیم. شب تاریک و خلوت بود. ساکت بود و زنده و هرچه اطراف را نگاه می‌کردم دنباله داشت انگار. داشتیم تووی سایه‌ها می‌خندیدیم که یکهو صدای سوت آمد. بلند و جیغ‌وار و وحشتناک. من دیدم. روشنای ترسناکش را تووی آسمان دیدم. و بعد نور خورد به زمین. نزدیک خورد و بعد موج لرزید روی زمین و نزدیک شد و از تنم بالا آمد. حالا که این‌ها را می‌نویسم از وحشتش اشک تووی چشمم نشسته و بدنم کوفته‌ست. از وحشت صدایش که وقتی می‌آید انگار زمین زیر پایت جا خالی می‌کند و معلق می‌زند و بعد جمجمه و تمام استخان‌ها ترک برمی‌دارند. مانده بودیم گیج و وحشت زده که چه‌کار کنیم. هیچ‌وقت آنقدر نترسیده بودم. هرکس سمتی می‌رفت با گریه. تووی چشم من هم می‌لرزید و تمام تنم کوفته بود و درد می‌کرد. خاستم کاری بکنم فلج بودم. فلج بودم تا که دوباره صفیر ترسناکش از آسمان پایین آمد و مثل صیحه‌ی حیوانی ترسناک، نزدیک شد. همه‌چیز روشن و واضح بود. فکر کردم حکمن قلبم خاهد ایستاد. دیگر هیچ‌کس همراهم نبود و میان ساختمان‌های خالی و متروکه مانده بودم. میان منازل، که ساختمان‌هایی شده بودند بی در و پنجره، توو پر، به ابعاد بزرگ و سیمانی. تنها صدای شیون و گریه‌ی آدم‌ها از پشت دیوارهای اطراف می‌آمد و هی ترس شعله می‌کشید. سوت از بالا داشت می‌آمد. دویدم سمت یک جوب و دراز کشیدم لایش. صدا نزدیکتر شد. اشکم می‌جوشید از ترس آن ضربه که استخان‌ها را انگار به ثانیه‌ای خرد می‌کرد. به پشت خابیده بودم تووی جوب و داشتم می‌لرزیدم به وحشت ِآن صدا که تووی گوش می‌ترکید و موج ضربه و ارتعاش بدن را در هم می‌شکست. جیغ آمد نزدیکتر. می‌لرزیدم. آمد بالای سرم پایین. دیدمش. چشم باز کردم. تمام شده بود.
هوا ابر گرفته بود. جایی در فاصله، صدای آرام هواپیمایی می‌شکافت دل ابرها را.


پی‌نوشت: چند ماه پیش این را که می‌نوشتم، که تبریز بودم، که آنقدر ترسناک بود که همان‌وقت که بیدار شدم رفتم پی کاغذ، هنوز این جنگ لعنتی و آن‌چه که مشخصن این مرتبه گذشت با ملت فلسطین شروع نشده بود؛ که سال‌هاست می‌گذرد اما هیچ‌گاه اینطور "مد" نبوده. راستش تووی این مدت ننوشتمش اینجا که از این موج غریب مصرفِ مرگ انسان‌ها دور بمانم، اگرچه هستند کسانی که همین‌جا هم سودای مبارزه دارند و من خوب می‌دانم‌شان. اما همه می‌دانیم که حقیقت جایی بیرون از اینجا و میان خیابان‌هاست. جایی که هنوز و هرروز آدم‌ها می‌میرند، کارگرها کتک می‌خورند، سیاسی‌ها سلاخی می‌شوند، گلستان تووی آتش می‌سوزد و ما هنوز تووی جمع‌های اسنوبی همدیگر را لیس و تف می‌زنیم. باری، حالا که به لطف بلاهتِ موج‌های دیگری نظیر آیس‌ باکت و کوفت و زهرمار ، فلسطین و سوریه و کوردها از "مد" افتاده‌اند، بنویسم که این خاب غریب را که می‌نوشتم؛ که می‌دیدم و می‌نوشتم، بی‌خبر از اینکه چند هفته بعد قتل‌عام خاهند شد، یادم به مردم فلسطین افتاده بود. کودکان سوریه. گذشته‌ی بوسنی. تمام آدم‌هایی که هرروز تووی عراق می‌میرند و حالیا دجله و فرات هم برای شستن خون‌شان کفاف نخواهد داد. یاد قبل‌ترهای خودمان. که آن‌همه که شبیهِ حقیقت بر من واقع شد آن خاب، شاید چیزی از ترس‌های بمباران‌ها با تکه‌ای از تن مادر جوف روحم شده باشد. یا با همه‌ی خردسالی آن صفیر ترسناک هنوز تووی گوشم مانده باشد. جنگ وحشتناک است. و این که می‌گویم را تنها آنانی که چهره به چهره، با روحی برهنه، وحشت را دیده باشند و خوب شناخته باشندش می‌فهمند. جنگ وحشتناک است. جنگ وحشتناک است. جنگ وحشت است؛ وحشت است و ما قربانیان همیشه‌ی جنگیم.