با سنگ روی سنگ شکل علاوهای کشیدم و دو بار تق تق که سلام و فاتحهای خاندم. حالا چرا وقتی خودم هم اعتقادی ندارم، نمیدانم. شاید برای آن آدم پایینی که شاید یک روزی اعتقاد داشته که داشته. خاندم و نشستم روی نیمکت و تاریخ مرگ را زیر پاهایم قایم کردم. میترسیدم و میترسم از تاریخهای مرگ. ازقبلش نمیگویم که چند ساعت تووی کوچهها با این بادهای مزخرف بهاری راه رفتهبودم که شاید بیاید بیاید بیاید و ببینمش برای آخرین بار و بخندم. که بگیرد و بخورد و بخاند و نترسد و خوب باشد. زیر سایهی تیرهای چراغبرق میرفتم که طلوع من طلوع من...ولی همهجا سهمناک سایه بود و تلخی تووی دهانم تاب میخورد...روی لبهایم. یاد همان جملهی لعنتی میافتم:ـ
بیشک بیتو بارها و بارها خاهمخندید
نمیگویم از قبلش که چطور کنار هشتی تووی زاویههای تاریک با رفیق ِسایهام سیگار کشیدهبودیم و منتظر که شاید. نمیگویم که بعد چطور هر کداممان بعد ساندویچهای ارزانمان هفتادوپنج میلیگرم لونژیل خوردیم و راه رفتیم لای قبرها و به جایی رسیدیم که دیگر صدای ماشینها نمیرسید تووی سکوت سنگین قبرستان با اینکه فاصلهای نبود.ـ
نخاهم گفت که سهماه یک چهارم سال است و شاید بشود تمام سال و تمام سالها و تمام زمستانها و تمام زمین و تمام زنها. نمیخاهم بگویم که میخاهم پرز بخورم لای پتوهای سربازی خنج بخورم روی ظرفهای استیل تیر شوم گلوله شوم آویزان از بند جورابهای بوگرفته. که شاید بشود شاید بشود بشود که آن خندهها را آن لحظهها را جایی بین ثانیهای تووی فراموشی ِ دردی جا گذاشت و خندید. که بشود فکر نکرد که علم چه نسیانی را دارد با خودش تووی دلمان میریزد که حالا دیگر میشود با پنج ساعت پرواز رفت به دورترین گوشهی دنیا تووی شادترین و پرنورترین و پاکترین زاویهها خندید و خوب بود و لونژیل نخورد
نمیخاهم بگویم
از اول هم نمیخاستم
نفهمیدم چه شد که
.
خیلی نیستی