۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

Belong




بوی گازوییل. ترمینال. صداهای دور. دور.
روزهایی هم بوده. حرف‌هایی. یادم نیست.



بامداد جمعه 24 خرداد

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

شهسوار



در زاویه‌ای از  م.ج

و صداش که می‌پیچید


ساکت بود. مثل یک برکه آرام و بی سر و صدا. بعد حدود مبهم افق بود محو، میان توده‌ی مهی غلیظ و دریا که مثل یک دیوار ساکت و سفید، راست ایستاده بود. پشتم درد گرفت. خیسی‌ی ماسه‌های باران‌خورده تا کمرم نشت کرده بود. باران اردی‌بهشت. خوب بود یک چیزی با خودم زمزمه می‌کردم، اما هرچقدر فکر می‌کردم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. صدا نبود. شاید سنگینی حضور او بود یا...چه می‌گویند، همان بیماری‌ی همیشگی. که می‌بینی و نمی‌توانی بگویی. که سکوت ترسیده ترین لرزش صداست تووی گلویت. هنوز آنجا نشسته بود. نشسته بود و چشم دوخته بود به دوردست. سر صبح تووی روشنای گرگ و میش هم که رسیدم، همانطور بی حرکت آنجا بود. حضور سنگینش آن وقت صبح تووی آن ساحل خلوت طوری بودکه انگار تمام شب را آنجا گذرانده. روی صخره‌ای نشسته بود و از جایی که من بودم پرهیب تیره‌اش با آن سنگ‌های خاکستری سرتاسر شده بود. به زحمت می‌شد طرح اندامش را از میان مه دنبال کرد. دوست داشتم زمزمه کنم. دوست داشتم صدا رها شود میان این حجم سفید و سکوت شکافته شود. چیزی نگفتم. دست کردم میان ماسه‌ها و بالا آوردم. مشتم را فشار دادم. چند قطره‌ی تیره از زیر دستم بی‌صدا چکید روی ماسه‌ها. گلوله را آرام پرت کردم. افتاد تووی گلوی آب و صدا موج برداشت تووی سفیدی. از زیر چشم نگاهش کردم. تکان نمی‌خورد. دست کشیدم به پاهام، خیس بود. باید چیزی می‌گفتم. سوت زدم. جمعه بود. فک کردم به خانه‌های پشت سری که تا دریا فاصله داشتند. که می‌شد شب را توویشان گذراند و هنوز روشنا نزده، به تلخی بیرون زد و آمد اینجا. داشتم به پنجره‌هاشان فکر می‌کردم. به قاب خیس پنجره‌هاشان که می‌شد تمام شب پشت‌شان نشست و هنگامه‌ی باران را شنید. سیگاری دود کرد و خیره شد تووی چشم‌هاش. یعنی گوش داد. گوش داد به صدای چشم‌هاش. دوست داشتم بشنوم. سر نمی‌چرخاند. صدا مانده بود تووی گلوی چشم‌هام و روبرو، همه‌جا بلافصل سفید بود. فکر کردم به صداش. حتمن خوش بود و نرم بود و حالا که ساطع شده بود از آن چشم‌های حکمن غریب، داشت جایی میان آن‌همه سفیدی راه می‌گشود و نرمای تنش را می‌مالید به توده‌های روشن و لرزان مه.
خاستم بخانمش. خاستم صداش را بخانم اما دریغ بود. سوت نزدم. خیس بودم. سیگاری آتش زدم. گل بود. هیبت پیچان دود بالا رفت و محو شد. فوت کردم. سرم را چرخاندم و نگاه کردم. کنارم نشسته بود . سیگار لای انگشت‌هاش بود. لاغر و کشیده. آمده بود و بالا آمده بود تووی سرم و دهان تا گلو خشک شده بود. دستش را بالا آورد و آرام روی لب‌هاش گذاشت. دیدم که چطور لب‌های بی‌رمقش فشرده شد و گونه‌هاش گود افتاد. فوت کردم. هوا رقیق شد و من سرم گیج ِصدای هزار شاخه بهارنارنج شد. گل به لب‌هاش شکوفه کرده بود و صدای دود تووی گلوش می‌لررزید. دریغ بود. گفتم. خیره به روبرو گفتم. سلام.
چیزی نگفت و هنوز مات روبرو بود. چشم چرخاندم تووی سفیدی. فرو دادم. برگشتم خیره به چشم‌هاش. باز دادم. چشم‌هاش آنجا بود اما بی‌صدا. یکهو از جلوی صورتم رد شد. سفید و ریز تووی مه. چرخید دور سرم با بال‌های نورانی. خاکستر  تکید و افتاد. چند شاپرک ریز با بال‌های سفید و تن سفید، خیلی سفید،  می‌چرخیدند دور سرم و بعد ناگاه فرو خورده می‌شدند تووی لایه‌ی مه. صدا، بال بال بلور. شنیدم شاپرک‌ها را که از چشم‌هاش بیرون پر می‌کشیدند، می‌چرخیدند و آرام سفید تر می‌شدند. خاستم دست بزنم. دریغ بود. گوش دادم تنها. بعد شاپرک‌ها چرخیدند و چرخیدند و بعد دیدم که برگشت و دیدم چشم‌هاش را که تووی کاسه خیس چرخید به من. گفت. به خنده گفت سلام.
نفس کشیدم.
صبح اردی‌بهشت بود.



اردی‌بهشت نود و دو/شهسوار