۱۳۹۹ اسفند ۲۹, جمعه

سرگردان


دیشب حسابی سرمان گرم بود. بعد با کیومرث نیمه‌شب از خانه‌ی دوستی تا خانه‌ی کیو پیاده رفتیم سرخوشانه. چند هفته‌ای هست که به این شهر شمالی آمده‌ام. و شب دریا. نشسته بودم و داشتم فیلمی از بلاتار می‌دیدم. ورکمایستر هارمونیز. بلاتار مجار است و هم‌میهن کافکا. یک دل سیر گریه کردم. وقتی فیلم تمام شد نگاه کردم به پشت پنجره و دیدم نور آمده و همه‌جا را گرفته. هنوز هم هست. ساختمان‌های روبرو به خانه‌ی کیومرث دیده نمی‌شوند. یعنی به زحمت دیده می‌شوند. دارم می‌فهمم برای بسیاری از چیزها حوصله داشته‌ام و نمی‌دانستم. بهتر است اینطور بگویم: «هنوز حوصله دارم.»

رفتم کنار دریا. از میان مه رفتم. چند عکس گرفتم. دریا هیچ موج نداشت. پیرمردی را که چند هفته پیش دیده بودم کنار ساحل دوباره دیدم. آن موقع وقتی سرم به عکس گرفتن گرم بود شنیدم که کسی می‌گوید:

«دریا شده دکور!»

سر که گرداندم دیدم تکیه داده به دیوار و با افسوس به سنگ‌های درشت لب ساحل نگاه می‌کند. امروز صبح مرا شناخت. یک صدایی از میان دریا که افق‌اش تووی مه گم شده بود می‌آمد. نمی‌دانستم صدای چیست. گفت قایق موتوری است و ساحل را گم کرده. گفت: «سرگردان شده.» اینطور گفت. اسم هشت باد از بادهای دریا را هم برایم گفت. ساکت و تلخ بود و هر به گاهی چیزی می‌گفت یا من می‌گفتم و بعد دوباره بین‌مان سکوت بود و دریا که مثل یک برکه‌ی آرام فرو رفته بود میان مه.

اسم بادی را که از سمت شوروی می‌آید اوزروا (Oserva) گفت. در زبان محلی هم به‌ش «دشت‌ِباد» می‌گویند انگار. حرف‌هاش جویده بود. متولد 1326 بود و از روی سنگ‌ها آرام اما چالاک بالا می‌رفت. فحش می‌داد به آن‌ها که سنگ ریخته‌اند تووی ساحل و دیگر نمی‌تواند قایق‌اش را به آب بزند. گواهینامه‌ی بین‌المللی قایق‌رانی داشت و با رفقایش به کمک چوب و الوار راهی از میان سنگ‌های درشت ساحل باز کرده بودند به آب. چشم‌هاش سبز بود،‌ بینی بلندی داشت و با نگاه نافذ خیره می‌شد به روبرو و صدای موج‌ها...وقت خداحافظی پرسیدم اسم شریف؟

گفت: «دریایی هستم.»



پانزدهم اسفندماه 1392

تنکابن


۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه

افاضات مهرماه، برای هشت مارس

 

به خانه برگشته‌ام و سعی خواهم کرد نظم کوچکی به روزهایم بدهم تا کار این کتاب زودتر به جایی برسد. چیزهایی هم تووی سر دارم مثل حرف زدن با معصوم‌بیگی یا صالحی و نوشتن مقدمه‌ای بر این کتاب.

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی حکومتی حیات روزمره‌ی استاندارد را از شهروندانش دریغ کند؛ یعنی وقتی برابری و همراهی و همذات‌پنداری میان دو جنس را از بین ببرد، نظر به اینکه اندیشه‌ی محرک چنین خفقانی حتما از سوی جنس مذکر است، نتیجه‌اش می‌شود چنین کثافتی که یقه‌ی جامعه‌ی امروز ایران را گرفته است. همراهی زن و مرد، محرمیت و صمیمیتی که از رشد در کنار هم و از سنین کودکی در فضاهای عمومی و آموزشی تا فضاهای تفریحی و فرهنگی و ورزشی (که مشخصا استادیوم‌های فوتبال به‌عنوان پراقبال‌ترین و پرطرفدارترین ورزش نمود آن است) وقتی دریغ شود، وقتی بین مرد و زن خط کشیده شود و فضای امنیت و اراده‌ی آزاد ِزن از میان جامعه و فضای عمومی آن تا پشت درهای خانه‌ها عقب رانده شود، جامعه بیمار و متعاقب آن هزار جور آفت اجتماعی و آسیب روانی گریبان‌گیر افراد آن خواهد بود. با چارقد کشیدن بر سر زن، زیبایی ِطبیعت و طبیعی بودن زیبایی برای ما مردها پشت پرده‌ی عقده و خشونت رفت تا ناخواسته دست در دست حکومتی جعلی، سرمست از قدرت و سلطه، حتی در خصوصی‌ترین حیطه‌ها (حتی روشنفکرترین‌مان!) نیز همچون آیینه‌ای از جامعه، زن را جنس ضعیف‌تر و همواره فاقد صلاحیت برابری بدانیم.

حرف دیگری نمی‌ماند جز شرمساری و امید به شور آن لحظه‌ای که هر مردی با عبور از این جهل تاریخی و با رسیدن به آن شعور، رشد و بلوغی که زنان پیش‌تر در کوره‌راه‌هایش خون گریسته‌اند، همراه آنان دست در دست و همدل، در سپهر فرداهای آزادی، عشق و برابری به‌رقص در آید.


3/7/99 - اصفهان

۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

آواز کشتگان

 



با سليمان و ماهنى رفته بودند ديدن ارگ تبريز. از ارگ بالا رفتند. دو ماه بعد از جريان جن‌زدگى ماهنى بود. تمام پله‌هاى ارگ را بالا رفتند و آن بالا ايستادند. سليمان، ماهنى و او. غرق تماشاى كوه‌هاى اطراف شهر و خانه‌هاى شهر شدند و سعى كردند از آن بالا خانه‌هاى خود را پيدا كنند. و بعد محمود از آن بالا، محو تماشاى كوه سهند شد. هرگز سهند را به آن عظمت نديده بود. سليمان و ماهنى پشت سر او بودند. محمود به سليمان گفت: «سهند خيلى قشنگ است، نه؟» سليمان آمد كنار او ايستاد. ماهنى نيامد. محمود برگشت. گفت : «ماهنى! ماهنى!» و ديد ماهنى نيست. طورى كه انگار از اول هم ماهنى نبود. دويد به طرف جايى كه ماهنى قبلا ايستاده بود. نبود. خم شد. نگاه كرد به پايين، ماهنى داشت با سرعت تمام پايين مى‌رفت. با سليمان شروع كردند به پايين رفتن از پله‌ها. كوركورانه، ديوانه‌وار، آنقدر ديوانه‌وار كه نزديك بود خودشان هم به پايين پرت شوند. وقتى كه به پايين رسيدند، بدن ماهنى مثل بدن آهويى بود كه از صخره به اعماق دره‌اى سنگلاخى افتاده باشد.