۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

اینجا بدون من





1
آمده بودی از عصر و توی این گرما از تو خون می ریخت و من توی اتوبوس لای بوی گند آدم‌ها، به این فکر می‌کردم که زودتر برسم و دست پشت کمرت بگذارم. تا آن بعد که دویدم و توی کتابفروشی دیدمت که پشت قفسه‌ی کتاب‌ها، دست‌هایت را توی فراموشی‌ی کتاب جا گذاشته‌بودی و انگار تمام دنیا فقط همان دو دست بود و آن تن و کمری که باید رویش دست بکشم و خون آلوده‌ای که خارج شود و بعد، بپیچم توی قفسه‌ی کتاب‌ها و آن پشت آن دو چشم اشک‌آلود را نگاه کنم تا از پا نیفتم. آن دو چشم خسته را. می‌خندی و لب‌هات را آرام می‌بوسم و سیبی را تووی دستت می‌گذارم.



2
تو فکر کن که در تاریکی سینما نشسته باشی و روی پرده دختری تنها، توی تنهایی‌اش مجسمه‌های شیشه‌ای‌ش را پاک کند. و بعد یک بخاری. و آنطرف‌تر یک میز با چهار صندلی‌ي خالی. و صدای کمانچه که توی گوشت می‌پیچد و تو را می‌برد به روزهای دیر و دور. بعد نگاهت را بدزدی و چشم بگیری از پرده و سرت را تکیه بدهی به صندلی و حس کنی توی همان لحظه چقدر دلت برای دختری که کنارت نشسته تنگ شده. بعد دست گرمی روی پایت می‌نشیند و تو دستت را رویش می‌گذاری و توی تاریکی آن نگاه اشک‌آلود را می‌بینی که چطور دارد از روزهای دور و خاطرات تمام‌نشدنی برمی‌گردد و برایت لبخند می‌زند.



3
اینجا این بالا باد می‌آید. به قول دوستی این بادها از جنوب می‌آیند و با خودشان کلی خاطره می‌آورند. سعی می‌کنم به جنوب نگاه نکنم. به صفه نگاه نکنم که چراغ‌هایش خاموش است و فکر نکنم به آن خانه،‌ تنگ ِآن کوچه‌ی باریک، که حکمن الان آنجا چراغی روشن است و توی آن اتاق دختری خابیده که کمرش گرفته و دارد درد می‌کشد و نگاه خسته‌اش را می‌کشد روی کلمات کتاب. نور گوشی تاریکی‌ی پشت‌بام را روشن می‌کند. نگاه می‌کنم به صفحه‌ی گوشی و آن پاکت زرد. نفسم را حبس می‌کنم و به یک چمدان فکر می‌کنم. به سفر. به یک گوشه‌ی پاک و پرنور. دکمه را می‌زنم:
-          پروردگار من. به کسرا بگو نفس منه...
نفسم را بیرون می‌دهم. چراغ‌های شهر توی اشک می‌لرزند. فرشته‌ها. فرشته‌های برلین...نامم را صدا می‌زنند.



4
عینکم را در می‌آورم و جای آن را روی بینی‌ام می‌مالم. تو مشغول تخلیه خاک گلدان‌هایی و عوض کردن‌شان. عینکم را روی میز می‌گذارم و خسته از تخت‌خاب، روی زمین دراز می‌کشم و سیگاری روشن می‌کنم. دست‌هایت را پاک می‌کنی و کنارم دراز می‌کشی. بعد آرام صورتم را می‌بوسی و سرم را بلند می‌کنی تا دستت را زیر گردنم ببری. به چشم‌هایت نگاه می‌کنم و توی آن سکوت قهوه‌ای فرو می‌روم. نگاهت را می‌دزدی و به سقف چشم می‌دوزی. می‌گویی نمی‌دانی چرا خوب نیستی. می‌گویی خسته‌ای. برمی‌گردی و توی چشم‌هایم نگاه می‌کنی. نگاهم را برمی‌گردانم روی سقف و جایی میان سینه و گلویم می‌سوزد. به سکوت فکر می‌کنم. به فضای مابین ِواژه‌های نگفته. به حرف‌هایی که در فاصله‌ی بین دو پک، با دود سیگار از پنجره بیرون می‌روند.



5
نباید بدانی...یعنی نمی‌شود گفت بعضی چیزها را. دست به سبیلم می‌کشیدم. نگاه‌ها از جلوی صورتم رد می‌شدند. ماتم گرفته‌بودیم. خون همیشه از زن‌ها شروع شده. مثل زندگی. از کنار پل شیری قدم زده بودم. سبیل نداشتم آنوقت‌ها. بغض داشتم. خندیده بودی و تا صبح نگاهت کرده بودم. پیش همان بیمارستانی که مادر را برایم زنده نگه داشته بود. بیمارستان همیشه پر از بوی خون است. گفتم که. همان کیسه‌ی گرم تاریک که روزی بیرون آمده بودم از آن. دستم را روی دهانم فشار می‌دادم و از کنار پل شیری رد می‌شدم. گفته بودم برایت که تن هر زنی، بوی خودش را دارد. خندیده بودی و بوسه و شاید نگاه توی چشم‌هایم. و بعد انگشت خیس زیر بناگوشت...حرفی نیست. دردهایم رفیق‌جان. دردهایم. همبازی‌هایم. رفیق‌هایم. خاک سرد است. فراموشی می‌آورد. خاک سرد است خون سرد است درد سرد است. همه را می‌بری. همه را می‌بریم. به دهان می‌گیریم و می‌بریم این خاک را. حکمن دستت را که بگیرم آرام می‌شوم. فراموش می‌شوم. خندیده‌بودی،‌ اما یک چیزهایی برای من می‌ماند همیشه توی تاریکی و فراموشی‌ی خودم. توی ندانستن ِتو. مثل همان صدای کمانچه که چشم‌هایم را خیس کرد و و دست‌هات دور بود و سینما تاریک. مثل همان تفاله‌ی سیبی که توی دستت مانده بود و گرفتم و توی تاریکی گذاشتم. توی دهانم گذاشتم. توی تاریکی‌ی دهانم. جویدمش توی خودم. دردها را هم رفیق‌جان. می‌نویسم خوب می‌شویم. می‌نویسم قلب منی. که بعد از تو نشد. که نمی‌شود. خوب می‌شویم عزیزجان. خوب می‌شویم. جایی بین سینه و گلویم می‌سوزد. شاید می‌دانی و نمی‌دانی. می‌خندم و امید را به دندان می‌گیرم. می‌خندم و روی پل شیری دست می‌کشم. می‌خندم و از آن گوشه‌ی پاک و پرنور برایت می‌نویسم. ولی دردهایم رفیق‌جان...نه...نباید گفت. چشم‌هایم را پاک می‌کنم. می‌خندی. چراغ‌ها روشن می‌شود. از در سینما بیرون می‌زنیم. همه‌جا پر از نور و صداست...می‌خندم
برلین پر از خیابان است برای قدم زدن
دست‌هایت کو؟
.



۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

این بزمجه در چشم‌هاش همیشه حلقه‌ی اشکی دارد



به خاطره‌ی شونزده آپریل
سایش سایه‌ها
توی زیرزمین آن خانه‌ی قدیمی 
به لرزش نور توی چشم‌ها
به صدای‌ام
"به خاطره‌ی آن "نگاه ِچرخان





همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای
بر روی برگ‌ها و، در "درکه"      و باد می‌وزد      و برف می‌بارد      و      من نیستم
هر روز      از گلفروشی "امیرآباد"      یک شاخه گل می‌خریدم      تنها یک شاخه

-اما چه چشم‌هایی، هان!       انگار یک جفت خرما-
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم      می‌خندی      هرروز      یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف‌بچه بودم
و در زمستان‌های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم
و با برادر آبی‌چشمم از تونل برف‌ها تا راه‌های مدرسه را       می‌دویدم
و می‌گریستم      زیرا که می‌گفتند:       این بزمجه       درچشم‌های سبزش همیشه حلقه‌ی
اشکی دارد
-اما چه چشم‌هایی، هان!       انگار یک جفت خرما-
و با برادر آبی‌چشمم      گاهی      به تماشای اعدامی‌ها      در میدان ساعت "تبریز" می‌رفتم
و صبح زود      برف، روی سر مردهای اعدامی آرام می‌نشست      و روی پلک‌هاشان
زن‌ها     چادربه‌سر     همگی می‌گریستند     ساعت میدان       اعلام وقت جهان را می‌کرد
من با برادر آبی چشمم       تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم
-این بزمجه      در چشم‌های سبزش      همیشه حلقه‌ی اشکی دارد-
-اما چه چشم‌هایی، هان!      انگار یک جفت خرما-

در زندگانی من آفتاب      نقش ضعیفی دارد
افسوس! ساده نبودن، تلخم کرده       وگرنه می‌گفتم می‌خندیدید
وقتی که گریه‌ام می‌گیرد      می‌روم آن پشت      فورا پیاز پوست می‌کنم که نفهمند
آنگاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم      می‌خندی      هر روز یک گل      سه سال تمام      هرروز
شب، پس‌زمینه‌ی من نیست      شب،‌قهرمان فیلم من است
و گلفروش که موهایش در زیر نور، آبی-بنفش می‌زد      روزی گفت: چرا ول نمی‌کنی؟
گفتم که تازه نمی‌فهمم چرا عاشق شدن طبیعی ِانسان است      و شاید از طبیعت انسان،‌ بالاتر
اما      در زندگانی من، آفتاب      نقش ضعیفی دارد
-این بزمجه در چشم‌های سبزش       همیشه حلقه‌ی اشکی دارد-
و موهایم را....کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای

گل را به دست تو می‌دادم می‌خندیدی
-مادربزرگم، اتفاقا از تو خوشش می‌آید      این مشکل تو نیست      مشکل من، مادر من است-
و می‌خندیدی
-اما اگر تو دوستم داری      مادر چه صیغه‌ای‌ست؟-
-از چشم‌های تو می‌ترسد-
چشم است، کفش نیست که دور بیندازم      وبعد      یک جفت چشم نو بخرم از بازار      و
-بپوشم
-"نه، او می‌گوید:"باید نگاه تازه بپوشد، بی‌اشک-
-گفتم که      در زندگانی من، آفتاب      نقش ضعیفی دارد      و اشک‌ها را نمی‌خشکاند-

وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای
سیمین" و "مهری" و گل‌ها و عکس‌های تو می‌خندند"
و دست‌های تو می‌لرزند
تبریک "مهری" و "سیمین"      و تو؟      لب می‌گزی
نه!      آن چشم‌ها      با نام خانواده‌ی ما جور نیستند      یک جوری‌اند
-...باید نگاه تازه بپوشد      نگاه او
"!سیمین" که حوصله‌اش سر رفته، می‌گوید"گل؟گل؟گل بی‌ارزش است!      ولی برشان دار"
و من      در کوچه، گل‌ها را از دست "سیمین" می‌گیرم
:و "مهری"؟      در چشم‌هایم      خاموش می‌نگرد      و بعد، فریاد می‌زند
"!این چشم‌ها که عیبی ندارند"
و می‌نشینم      و شاه می‌رود      و انقلاب می‌آید
جغرافیا بلند می‌شود و روح ِخواب را تسخیر می‌کند
و جنگ، ترکش سوزانی      در عمق روح‌های جوان      می‌ماند
و بلشویسم      بعد از هزار مسخ و تجزیه، تشییع می‌شود
...     گفته که اسم بچه چه بود؟ "سهراب"؟"اسفندیار"؟      و....چند ساله؟     
"!چه بزرگ"
-این سال‌ها که گفته گذشته؟-
موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای      و      من نیستم

"و می‌پرسی:"موهایت کو؟
-گفتی که اسم بچه چه بود؟      و...چندساله؟-
-شاید هزارسال! نمی‌دانم      موهایت کو؟-
جغرافیا بلند می‌شود و روح ِخواب را تسخیر می‌کند
-و بچه‌های تو! آن‌ها کجایند؟ موهایت کو؟-
من با برادر آبی‌چشمم      گاهی به تماشای اعدامی‌ها      می‌رفتم
زن‌ها      چادربه‌سر      همگی می‌گریستند
و گاهی از تونل برف‌ها تا راه‌های مدرسه را      می‌دویدم
و می‌گریستم
-این بزمجه      در چشم‌های سبزش      همیشه حلقه‌ی اشکی دارد-

موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم      آنجا نشسته‌ای
بر روی برگ‌ها و، در "درکه"      و باد می‌وزد      و برف می‌بارد      و      من نیستم
اما چه چشم‌هایی، هان!      انگار یک جفت خرما
سیگار می‌کشم      می‌خندی       هر روز یک شاخه گل
-و موهایت کو؟ -...کنار می‌زنم-



72/3/27-29 تهران
رضا براهنی


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

خاب‌خانی‌ی دریا

پلک از خاب می‌گیرم و رو به سقف فوت می‌کنم. دود سفید ِحجیم، باردار. زیر این سقف‌های شیروانی‌ی پر شیب. موج‌موج می‌زنم به شاش و بوی بهارنارنج که از تنم بالا می‌رود. صدا، صدای ابرها، بیرون پر است. روی درخت‌ها روی صدای خروس‌ها حتا، روی آن کوه‌ها آن پشت، بیرون‌تر. صدا می‌ریزم بیرون صدای تازه‌ی سه‌تار از لای سیم‌های تازه. صدای ساز می‌ریزد لای صدای ابرها که حالا تا تووی خانه هم آمده‌است، ریخته‌است روی بالش‌ها ملافه‌های سفید. یک تکه ابر روی عینکم افتاده. برمی‌دارم برمی‌دارم دست می‌کشم روی صورتم. دود پایین می‌آید. پایین‌تر جایی روی لب‌ها لای دندان‌ها. گاز می‌زنم به یک نارنج که از خابم سّر خورده کنارم روی ملافه، شاید. دست می‌مالم روی پاهایم، پاهای منطقی‌ام بدون ناخن بدون لاک. لای انگشت‌های ماسه‌ای، سفید مثل خاطره، مثل ملافه. می‌کشم بالا می‌آیم بالاتر روی ران‌هایم، سر ِزانو، بوسه می‌زنم. دستم سرم را می‌گیرد دودستی، انگشت لای موها. دست‌ها بدون ناخن، بدون لاک. دلم برای دست‌هام تنگ می‌شود که سفید است و منطقی. برای موهام که خیلی کوتاه بوده شاید، سال‌ها پیش. با یک رشته‌ی باریک، بافته، دوست‌داشتنی. یک جفت لب،‌ شاید. سرخ مثل ترش، مثل مک به انار،‌ روی سینه‌ام، روی سینه‌امش،‌ روی پاییز. سرخ و ترش مثل سینه‌امش که می‌گفت می‌گفتم چقدر زیبا هستند،‌ می‌دانم. دست پایین‌تر، روی پهلوها که باز سّر خورده‌اند از تووی خاب شاید تووی دست‌هام. چشم می‌مالم. غلت می‌خورم به پهلو، صورت به صورتم. یکی صدا می‌زند آن دیگری‌مان را. صدا سفید می‌شود کشدار تووی گوش‌هام با صدای سنگ و صدف که روی هم ریخته می‌شدند. روی شرجی،‌ شرجی‌ی سرد. صدا مثل صدف مثل برف روی سر مردی،‌ مرد بامنطقی که لای موج‌ها تف می‌کند و سیگار می‌کشد. برف پر از مرد می‌شود پر از ساحل می‌شود برف. پا، پای منطقی از روی آب و برف و خزه سر می‌خورد. صدایم می‌زنم با صدای دختری که موهای کوتاه داشته سال‌ها پیش شاید. می‌دوم می‌دوم کنارم می‌نشینم. صدای ابر کنارم می‌نشیند. دست می‌برم لای موهاش، لای یک رشته‌ی بافته، ‌باریک تا روی شانه. صورتم را جلو می‌برم جلوتر لای موهاش،‌ موهای سال‌ها پیش. بو می‌کشم، ‌بوی ابرها بوی ابرها. لب از سیگار می‌گزم. می‌مکم می‌مکم پر می‌شوم از لب، لب‌های سال‌ها پیش، فراموش‌نشدنی،‌ دوست‌داشتنی. بر که می‌گردم، نیستم. روی ملافه‌ها روی بالش پر از ابر است و سفید. پر از برف،‌ برف‌های خداحافظی توی پاییز شاید. با خودم منطقی حرف می‌زنم،‌ سیگارم را تووی زیرسیگاری خاموش، دست می‌کشم روی جای خالی‌ی سینه‌هام، روی انگشت‌هام لاک‌های نداشته‌ی ناخن‌هام. تووی خودم جمع می‌شوم و خودم را بغل می‌کنم. سفت‌تر خیلی سفت‌تر. صدا می‌آید صدای قدیمی صدای خیلی سال پیش، سفید، ‌سفید. فرشته‌ها، فرشته‌های تلخ بالای سرم بال می‌زنند. قبرها قبرهای ظهیرالدوله،‌ فرشته‌های برلین...من، ‌با دستم، ‌خاب ِخیسی را، از پشت پلک‌ام پاک می‌کنم

ابرها اتاق را پر کرده‌اند
.



طلوع جمعه
بیست و سه‌ی اردی‌بهشت
ساحل شهسوار

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

واژه با بوی بوس ِبرهنه زیر لحاف، پشت ِگردن

 ...

نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیرهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی ِسفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شست‌وشو دهم
 بمیرم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
.




داری گریه می‌کنی؟-
...-



۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

...خیلی نیستی

با سنگ روی سنگ شکل علاوه‌ای کشیدم و دو بار تق تق که سلام و فاتحه‌ای خاندم. حالا چرا وقتی خودم هم اعتقادی ندارم، نمی‌دانم. شاید برای آن آدم پایینی که شاید یک روزی اعتقاد داشته که داشته. خاندم و نشستم روی نیمکت و تاریخ مرگ را زیر پاهایم قایم کردم. می‌ترسیدم و می‌ترسم از تاریخ‌های مرگ. ازقبلش نمی‌گویم که چند ساعت تووی کوچه‌ها با این بادهای مزخرف بهاری راه رفته‌بودم که شاید بیاید بیاید بیاید و ببینمش برای آخرین بار و بخندم. که بگیرد و بخورد و بخاند و نترسد و خوب باشد. زیر سایه‌ی تیرهای چراغ‌برق می‌رفتم که طلوع من طلوع من...ولی همه‌جا سهمناک سایه بود و تلخی تووی دهانم تاب می‌خورد...روی لب‌هایم. یاد همان جمله‌ی لعنتی می‌افتم:ـ
بی‌شک بی‌تو بارها و بارها خاهم‌خندید
نمی‌گویم از قبلش که چطور کنار هشتی تووی زاویه‌های تاریک با رفیق ِسایه‌ام سیگار کشیده‌بودیم و منتظر که شاید. نمی‌گویم که بعد چطور هر کداممان بعد ساندویچ‌های ارزان‌مان هفتادوپنج میلی‌گرم لونژیل خوردیم و راه رفتیم لای قبرها و به جایی رسیدیم که دیگر صدای ماشین‌ها نمی‌رسید تووی سکوت سنگین قبرستان با اینکه فاصله‌ای نبود.ـ
نخاهم گفت که سه‌ماه یک چهارم سال است و شاید بشود تمام سال‌ و تمام سال‌ها و تمام زمستان‌ها و تمام زمین و تمام زن‌ها. نمی‌خاهم بگویم که می‌خاهم پرز بخورم لای پتوهای سربازی خنج بخورم روی ظرف‌های استیل تیر شوم گلوله شوم آویزان از بند جوراب‌های بوگرفته. که شاید بشود شاید بشود بشود که آن خنده‌ها را آن لحظه‌ها را جایی بین ثانیه‌ای تووی فراموشی ِ دردی جا گذاشت و خندید. که بشود فکر نکرد که علم چه نسیانی را دارد با خودش تووی دلمان می‌ریزد که حالا دیگر می‌شود با پنج  ساعت پرواز رفت به دورترین گوشه‌ی دنیا تووی شادترین و پرنورترین و پاک‌ترین زاویه‌ها خندید و خوب بود و لونژیل نخورد

نمی‌خاهم بگویم
از اول هم نمی‌خاستم
نفهمیدم چه شد که
.

خیلی نیستی