تمام راه به چراغهایی که در فاصلههای تاریک کنار جاده بود نگاه میکردم و با خود فکر میکردم شاید اینهمه چراغ که در آن دوردستها هستند تنها چراغ هستند و وقتی که تو بروی و نزدیکشان شوی خواهی دید که نه خبر از خانهای هست و نه آبادجایی در کار است. تنها چراغهایی آویخته از سقف شب و معلق. بعد اطرافشان میگردی و دنبال رشتهای ناپیدا که تا تاریکی آسمان رفته نگاه میکنی. حالا که اینها را مینویسم همهی مسافران به خاب رفتهاند و من فکر میکنم که در سه روز اخیر روی هم شش هفت ساعت بیشتر نخابیدهام. آن بالا تووی آسمان تاریک ِبیابان شلاق ماه میچرخد. کمی پیش داشت فیلم تو و من پخش میشد. اندازهای که برای همچو فیلمی از ابتذال متصور بودم کوتاه افتاده بود و آنچه میگذشت تووی فیلم بیش از آنکه خندهدار باشد یا مسخره یا هر چه، ترسناک بود. من نشسته بودم اینجا روی صندلیام و از لای پلکهام نگاه میکردم که چطور مسافران همه یکصدا به آن صحنهها میخندیدند و من به دهانهایشان نگاه میکردم و به صدایشان گوش میدادم و میترسیدم خیلی. تنها مرهمی که بود راننده بود که آرام و بیصدا چشم دوخته بود به صفحهی بزرگ مقابلش که هر به گاهی نورهای گردی کشیده میشد توویش و من آرام نگاه به آرامش راننده میکردم و کاری که انجام میداد. همین. این که یک فرمان بزرگ را تووی دستش نگاه داشته بود و چشم دوخته بود به روبرو به گونهای که انگار خاسته باشد کاری بکند و بعد فراموش، ماتش برده باشد به روبرو. گوشیها را گذاشتم تووی گوشم. دکمه را زدم: دیل کوپر. چراغها دور رفتند. شلاق ماه کشیده شد روی تن بیابان. چشمهام به زحمت باز میماند. بسته باشد که چه وقتی خابی نمیآید. به قول فئوی قدیمی لعنت به این خابی که میآید و نمیبرد. خاطرم هست آن سالها در خانهی پدری که تمام دیوارهای اتاق را سرتاسر نت و یادداشت پر کرده بودم این را هم بالای سر تختم چسبانده بودم روی یک کاغذ کوچک. چند سال است که شبزندهام. ده سال یا بیشتر؟ خاطرم نیست. دلم برای فئو تنگ میشود. برای سمانه، زمستان هشتاد و هشت، بازارچهی پارک لاله. ماه می سوزد آن بالا. از قزوین عبور خاهیم کرد. نوشته بودم روزی که نزدیکی قزوین باغهای ترسناکی هست. باید حکمن خاب باشم هنگامی که از آن راهها میگذریم. به چراغها نگاه میکنم و زیر سقف کوتاه شب که از مجال ِبین دو ابر شلاق ماه کشیده میشود به تن تاریک بیابان. میخاهم چشمهایم را ببندم و چیزی ننویسم، نبینم. ضربهها به تنم مینشیند . دیل کوپر: شلاقی از نور و صدا. پوستم شکافته میشود. شیرهی گرم خاب زیر پوستم میدود. دیدم چراغها دورتر خاهند رفت. دیدم خاب نخاهد آمد. دیدم مسافران چشم بسته و بیوزن و معلق، آرام از روی صندلیها تووی فضا شناور میشوند. گیر میکنند بعضی تووی سقف با لبخند محوی از خاب به صورتشان. راننده به نورها نگاه میکند. تووی تاریکی کنار جاده میبینم شعلهها را. به قزوین نزدیک میشویم. میبینم تن را که خطی از بخار میپیچد سوی آن ماه سرد ِبهار. میبینم شعلهها را و هاویه را. چشمهام را میبندم.
شهر ِدیگری در راه است
.
از یاد-داشتها
نیمهشب ِنوزده فروردین نود و سه
جادهی اصفهان- تبریز
پی نوشت :
بله. و تنها هر آنکه تمام این بیست و یک دقیقه و سی و سه ثانیه رو تا پایان گوش کنه متوجه خاهد شد که بله، بله.
http://www.youtube.com/watch?v=tgntQsH-C7Q