۱۴۰۰ آذر ۸, دوشنبه
بر بلندای باد و سوگواری
۱۴۰۰ مرداد ۱۴, پنجشنبه
نام تمام غمها آگوست است.
ملیس رفته بود روی تختم دراز
کشیده بود. نورجان خانم لای در را باز کرد و صدایش زد. دفتر یادداشت ِیا سفرنامهام
هم همانجا کنار تخت باز بود. ملیس سندرومی است و نورجان برای درمان مخارجش طرفدار
اردوغان و آ.ک.پ شده تا بهقول خودش کمکخرج حزب قطع نشود. روبروی خانه قبرستانی
هست روی یک تپه که یاد مارالان میافتم و مامان که حالا بعد این مدت چقدر دلم
برایش تنگ شده. ملیس همهجا قلب میکشد. دخترک کار بیشتری نمیتواند انجام دهد و
حالا تمام دیوارها قلبهای اوست. چشم که میبندم از لای شرجی بوی نمک و موجهای
دریا پر میشود توی پیشانیام. چی دارد با من این شهر یا من چی دارم که با او
بگویم. هنوز درست نمیدانم. اسم کوچهها را میخوانم و با هیبت جهانگردی که همچون
معشوقی قدیمی از ساکنانش با شهر دردآشناتر است در خیابانها راه میروم. و حسرت که
همیشه هست؛ و غم.
از کشتی بخار که پیاده میشوم کمی جلوتر اسم آن کوچه را میبینم: جمال ثریا. و آنقبلترها، و آن کتابی که قرار بود نامش
را از آن سطر زیبای ثریا بگیرد، که چه درست و کامل بود. نام تمام غمها آگوست است.
پای حرفهای پیرمرد میدان بایزید مینشینم و آقا کمال که روی گالاتا ماهی میگرفت
و ساحل روبرو را میبینم که همچون خواب تلخی از پیش چشمم دور میشود. ایستادن روی مفصل تاریخ و جغرافیا با آن خلیج و آبراهی که شیار انداخته در سینهاش و آدم هربار نمیفهمد با هر عبور آیا از این شهر میرود یا به آن میآید. چه شهر عجیبی هستی استانبول. همه میدانند انگار، و بیشترش را هنوز نمیتوانم بنویسم. شب از
مترو بیرون میزنم و تنها و مست از تاریکروشن سایهها سمت خانه میروم. نورجان
خانم رفته. چایهایشان را نوشیدهاند و رفتهاند. ملیس هم رفته. میروم طبقهی
بالا و دفتری که جا مانده کنار تخت را میبینم. بازش میکنم. روی صفحهی اولش بالای
اولین یادداشت، ملیس سهتا قلب بزرگ کنار هم برایم کشیده.
۱۴۰۰ تیر ۱۶, چهارشنبه
روزی روزگاری آناتولی - ۲
۱۴۰۰ تیر ۱, سهشنبه
شکسته
به زمینی که دوار برمیدارد چه باید گفت؟
به نوری که از گذر اتومبیلها در خلوت نیمهشب روی سقف میافتد
نگاه میکردم. کیوان دوید توی اتاق و ریز ریز خندید. یا نخندید. پایش را تازه
جراحی کرده. نه میخندد و نه میدود. اندازهی یک بچهی یکی دو ساله میترسد.
لوستر آونگ میشود و نقطههای روی کوهها در تاریکی تکان میخورند. مامان گفت فقط یک
تاپ تنش بوده و من فکر میکنم که چقدر حتما زیبا بوده. تمام میراث زینتی خانهمان
همیشه ترکخورده و بندزده بود. اگر بود. عکسش هم هست. با همان چهرهی زرد و بیمارش
روی صندلی کودکانهاش نشسته و با چشمان کودکی که از مرگ برگشته به دوربین نگاه میکند.
تنها بودم. لوستر هنوز میچرخید. بیست و سه سالم بود. باور نمیشود که ده سال پیش
بود. هر شب کابوس میدیدم آن هم اگر خوابم میبرد. اما این یکی واقعیت بود. مثل
همان مرد قصهی عافیت. مامان هیچوقت محجبه نبود. حتی بعد از اجبار هم که عدهای تا
مدتی موهایشان رنگ آفتاب میدیده مامان مقاومت کرده بوده. عکسهای نرم و قشنگش هم
هست با خانم ممدوحی خاله فریبا و آن یکیها که در یاد ندارم. کیوان را هم در حمام شسته
آن روز و گذاشته روی صندلی عکسش را بیندازد که شروع شده. میگفت کامی توی بالکن
بازی میکرده. حتما آفتاب عصر هم از بالکن آمده بوده داخل و پهن بوده کف خانه.
آقای پورحسینی و زنش بیرون بودهاند و خاله مهناز اینها هم نبودهاند. شیراز بودهاند.
خاله مهناز بچهی اولش را از وحشت جنگ انداخته بوده و رفته بوده که لای بهارنارنجها
یا پای شاهچراغ دلش را بهچیزی گره بزند شاید. آن لحظههای اول مامان فکر کرده
بمباران است؛ اگرچه مدتی بعد از آن روزی که همگی بیرون بودهاند و بابا یهو رنگش
پریده و همه را زود برگردانده خانه و خودش با عمو مسعود رفتهاند پایگاه، فهمیدهاند
امکانش نیست؛ یعنی نمیشود موشکهای عراق تا کرمان برسد. بابا و عمومسعود و کسان
دیگری تا دو روز بعد نیامدهاند و داشتهاند هلیکوپترها را لای کوهها پنهان میکردهاند.
بیتجربگی و بیصاحبی اول جنگ و فرماندهانش. مامان هرچه به دیوارهای خانه دخیل
بسته تا تمام شود دیده که نه انگار و بعد با کیوان توی بغل و کامی توی دست دویده
پایین. پنج طبقه پله را دویده. حامله بوده. بعد فهمیده که هیچچی سرش نیست و خانم
پورحسینی که تازه برگشته بهش روسری داده.
۱۴۰۰ خرداد ۷, جمعه
Psychogeography
از خودم میترسم. و از جوری که باید توی این دنیا زندگی کرد. هوا دارد رو به گرما میرود و تابستان بار دیگر سر میرسد. پارههای ابر در آسمان دشت مقابل تا افق کشیده شدهاند. چشمهام را ریز میکنم. میتوانم از همین فاصله لرزش کوهستان را در تصویر انتهای جاده ببینم. ببینی من با کدام جغرافیا نسبت دارم. یعنی بهقول این موزیک این بابا یا حرفهای آن یکی که از «موقعیت» میگفت، روانم در کدام جغرافیا فلان میشود. چنین مفهومی مطلقا باید بر تاریخ آدمی مستقر باشد و این برای منی که همواره نیمیم در گذشته بهسر میبرد، شاید کودکی باشد و تمام آن سالهای سلفچگان و ساوه، و همین راهی که از پیش پایم تا ابدیت ادامه دارد. سر در نمیآورم. سوار ماشین میشوم و راه میافتم. خوب که گوش میکنم توی آسمانهای اطراف یک صدایی میپیچد انگار. کسی در سرسرای آسمان میخواند با صدایی مبهم یا آوایی ممتد با دهن بسته در خلوت ظهر در کوچهها که میشود روزها و سالها ادامهش داد. دستم را از روی دهانم برمیدارم، فرمان را توی مشت میگیرم و پیچ ضبط را میچرخانم تا صدایش را بلند کنم. روزگاری میرفتم و ساعتها جلوی کفشفروشیهای خیابان سپه مینشستم. بعد تاریک میشد، کاخها سایه میخورْد و پیرمردهایی که در ِدکانها را هم میکشیدند مثل بابابزرگ علی و سنگفرشهای جلفا میپیچیدند توی غازان و بوی کشمش دوآتشه و نور عصر در حیاط خانهی خاقانی و خندههای پژمان. قبل از تاریکی میرسم. آسمان باز شده. قشنگی این مسیر این است که هم بیابان خالی و بیآرزو دارد و هم یک وقتی چشم باز میکنی و میبینی که خاک شانه گرفته و کوهها آمدهاند بالا و توی هر گودرفتگی ِکنار جاده سپیدارها قد کشیدهاند و روی تپهها همه سبز است. چطور میشود خاک را دوست نداشت. این با همهچیز فرق میکند و این را تنها آنی میداند که ازش متنفر شده باشد. پای هر فرعی ذهنم میپیچد به سمتی و من به ادامه فکر میکنم و به آن شیشههای پنج سالگی ِاتوبوس تعاونی و تمام تابستانهای پریسا و عصر خنک خیابان قرهآغاج تبریز که توی درختها غرق شده بود. برای همین بود که آن مرتبه بچه را بردم و با هم توی اتاق میز سوا چیدیم که مثلا رستوران و نهار خوردیم. عین پشت آن دیگ بزرگ مسی که میزمان بود و پریسا درست جفتش میکرد زیر باریکهی نور شهریوری که از نورگیر کوچک سقف آشپزخانهی حاجیخانم میتابید داخل. بعد هم بوی فرش توی حیاط که آفتاب ِآخر ِعصر گرمش میکرد و من دماغم را میمالیدم روش و مثل همیشه خوابم نمیبرد و به بازی نسیم با برگهای فندق بالای سرم نگاه میکردم. بچه که مثل چی ذوق کرده بود میدانست این لحظه یک چیزی بیشتر از غذا خوردن است و من زور میزدم نگاهم را بدزدم و با پاره ابری که گیر کرده بود گوشهی پنجره کلنجار بروم و فکر کنم که تپههای امیرخیز از اینجا دیده میشود یا نه. یک تو رفتگی هم بود، مسجد بود یا چی. وسطای تلفنخانه، درست روبروی چهلستون. عصرها که پشتمان از کولهپشتی عرق میکرد آب میخوردیم و توی چشمهای هم نگاه میکردیم و یواشکی اطراف را میپاییدیم و لبها و زبانمان چه خنک بود.
دارد غروب میکند خورشید. دست و پایش را جمع کرده پشت سهند که از بعد از راه مراغه همچون دیواری باختری سینه به آفتاب گرفته. صدا روی ابرها، سرخ میشود. صدای همین لحظه است. اسمش هم همین است؛ نمیفهمم ولی عجیب است. سایکوژئوگرافی. عجب. میرود از ته ِتوی آدم بالا و میکشد توی آسمان و حافظه. نزدیکم، چیزی نمانده قبل از تاریکی میرسم. باید یک چیزهایی بماند برای همیشه. مثل همهچیز که نمیشود و نمیماند و مثل صدای تپا تپ کفشهایی که توی بنبست ویجویه نمیپیچند تا برسند پیش پریسا و مسعود دایی. هیچچیزی نمیماند اما کاش برای بچه یک چیزی ثبت شود از آسمانهایش؛ مثل این اسم و همان آبان که وسط پاییز سر میرسد هر سال. پرهیب برجهای دودهگرفته از دور معلوم شده. آن یکی هم قشنگ نوشته بوده، که شهر دیگری در راه است. مثل تمام عمری که در میان این راهها گذشت. سرم را میبرم بیرون. اتوبان خلوت است. صدا از آن بالای آسمان میریزد پایین روی جغرافیا. باد روی صورتم میخورد و آخرین شعاع خورشید در دل ابرهای مغرب به خون مینشیند.
۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۷, جمعه
روزی روزگاری آناتولی
در باب میرایی
۱۴۰۰ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
باغهای خرمدره
و بعدتر
مامان بود که انگار حرف میزد. یک شب بهاری بود که برف داشت میبارید و پشت پنجره
درختها زیر نور قرمز آسمان سفیدپوش شده بودند و صدای کامیونها توی جادههای
دوردست میرفت پایین سمت بستانآباد یا زنجان. مامان حرفهای توی دفتر را خوانده
بود و توی سرش ژاکت بافتنی را دور تنم پوشانده بود توی تنهاییام در خانههای
تاریک. گفتم چیزی نیست و گفتم ببین نوشتهام که همیشه تو در خوابهایم نیستی و
انگار تو بیشتر از همه در خوابهایم نیستی. و برایش تعریف کردم که آن شب چطور خواب
دیدم توی تاریکی ساحل یک عالمه آدم میدویدند طرفم و وقتی نزدیک شدند دیدم که پشتشان
به من است و دارند بهپشت میدوند سمتم و مامان که معنای وحشت را میدانست چشمهایش
تاریکی شب را دو دو زد و برگشت و اشک را از گوشهاش برداشت. بعد شعرهای ترکی خواند
و از نیمهشبی برفی که با بابا توی جاده ماندهاند تعریف کرد و ریزریز خندید و حرف
ابهر و لهجهی شیرین عمو عباس شد و خاله پوران و خواهرش و باغهای پاییندست خرمدره
و من فکر کردم آخرین باری که مامان درد نداشته را یادم نمیآید. چیزی نگفتم. به
دانههای برفی که میچسبیدند پشت شیشه و به عونبنعلی نگاه کردم که از پشت برفی که میبارید تنها
چراغش دیده میشد روی شبح کوههای سرخ و سفید ِشب. بعدتر مامان دوباره از شبی گفت
که خالهپوران آن را تعریف میکرده؛ یا شاید خواهرش با آن گیسوان طلایی مثل
خورشیدی سوزان بوده که قصه را میپرداخته. سالها پیش بوده وقتی خالهپوران دخترکی
بوده که مادرش میمیرد و با خواهر بزرگترش ایران که بالابلند بوده و زیبا، بازی میکرده
تا شب بابا بیاید و دخترهای یتیماش را لوس کند. بعد انگار یکی از همان شبها بوده
که بابا با میهمان قرار بوده برگردد و تلفن میکند که سماور را ذغال کن ایران.
آنطور که مامان میگفت خاله همیشه وقتی میرسیده به اینجای قصه تناش مثل بید
لاغری کنار نهری خنک میلرزیده. خالهپوران تعریف میکرده که برای لحظهای دیده
ایران نیست و با چشمهای پنج سالگی از توی خانه و از پشت شیشههای بزرگ سرسرا دیده
در تاریکی شب، خورشید توی حیاطشان بوده و از پشت شیشهها فقط نور را میدیده که
توی حیاط میچرخد و صدای ضجه بوده که میرفته به آسمان سیاه. بعد مامان گفت که جنس
پیراهن فلان بوده و گیسوان ِایران بلند و ابریشمی و تراشههای ذغال سوزان و ایران
که تنوره کشیده و سوخته و دویده و چرخیده و سوخته و سوخته و تمام شده. گفت که
بعدها هرکس که رفته به آن خانه و آن حیاط شوم را دیده دیگر پایش را آنجا نگذاشته
از وحشت. مامان میگفت خاله پوران تعریف میکرده که شاخههای درختان دورتادور حیاط
بهشکل یک دایره سوخته بودند.
۱۳۹۹ اسفند ۲۹, جمعه
سرگردان
دیشب حسابی سرمان گرم بود. بعد با کیومرث نیمهشب از خانهی دوستی تا خانهی کیو پیاده رفتیم سرخوشانه. چند هفتهای هست که به این شهر شمالی آمدهام. و شب دریا. نشسته بودم و داشتم فیلمی از بلاتار میدیدم. ورکمایستر هارمونیز. بلاتار مجار است و هممیهن کافکا. یک دل سیر گریه کردم. وقتی فیلم تمام شد نگاه کردم به پشت پنجره و دیدم نور آمده و همهجا را گرفته. هنوز هم هست. ساختمانهای روبرو به خانهی کیومرث دیده نمیشوند. یعنی به زحمت دیده میشوند. دارم میفهمم برای بسیاری از چیزها حوصله داشتهام و نمیدانستم. بهتر است اینطور بگویم: «هنوز حوصله دارم.»
رفتم
کنار دریا. از میان مه رفتم. چند عکس گرفتم. دریا هیچ موج نداشت. پیرمردی را که
چند هفته پیش دیده بودم کنار ساحل دوباره دیدم. آن موقع وقتی سرم به عکس گرفتن
گرم بود شنیدم که کسی میگوید:
«دریا
شده دکور!»
سر که
گرداندم دیدم تکیه داده به دیوار و با افسوس به سنگهای درشت لب ساحل نگاه میکند.
امروز صبح مرا شناخت. یک صدایی از میان دریا که افقاش تووی مه گم شده بود میآمد.
نمیدانستم صدای چیست. گفت قایق موتوری است و ساحل را گم کرده. گفت: «سرگردان
شده.» اینطور گفت. اسم هشت باد از بادهای دریا را هم برایم گفت. ساکت و تلخ بود و
هر به گاهی چیزی میگفت یا من میگفتم و بعد دوباره بینمان سکوت بود و دریا که
مثل یک برکهی آرام فرو رفته بود میان مه.
اسم
بادی را که از سمت شوروی میآید اوزروا (Oserva) گفت. در زبان محلی هم بهش «دشتِباد» میگویند انگار. حرفهاش
جویده بود. متولد 1326 بود و از روی سنگها آرام اما چالاک بالا میرفت. فحش میداد
به آنها که سنگ ریختهاند تووی ساحل و دیگر نمیتواند قایقاش را به آب بزند.
گواهینامهی بینالمللی قایقرانی داشت و با رفقایش به کمک چوب و الوار راهی از
میان سنگهای درشت ساحل باز کرده بودند به آب. چشمهاش سبز بود، بینی بلندی داشت و
با نگاه نافذ خیره میشد به روبرو و صدای موجها...وقت خداحافظی پرسیدم اسم شریف؟
گفت: «دریایی هستم.»
پانزدهم اسفندماه
1392
تنکابن
۱۳۹۹ اسفند ۱۸, دوشنبه
افاضات مهرماه، برای هشت مارس
به خانه
برگشتهام و سعی خواهم کرد نظم کوچکی به روزهایم بدهم تا کار این کتاب زودتر به
جایی برسد. چیزهایی هم تووی سر دارم مثل حرف زدن با معصومبیگی یا صالحی و نوشتن
مقدمهای بر این کتاب.
امروز داشتم
به این فکر میکردم که وقتی حکومتی حیات روزمرهی استاندارد را از شهروندانش دریغ
کند؛ یعنی وقتی برابری و همراهی و همذاتپنداری میان دو جنس را از بین ببرد، نظر
به اینکه اندیشهی محرک چنین خفقانی حتما از سوی جنس مذکر است، نتیجهاش میشود
چنین کثافتی که یقهی جامعهی امروز ایران را گرفته است. همراهی زن و مرد، محرمیت
و صمیمیتی که از رشد در کنار هم و از سنین کودکی در فضاهای عمومی و آموزشی تا
فضاهای تفریحی و فرهنگی و ورزشی (که مشخصا استادیومهای فوتبال بهعنوان پراقبالترین
و پرطرفدارترین ورزش نمود آن است) وقتی دریغ شود، وقتی بین مرد و زن خط کشیده شود
و فضای امنیت و ارادهی آزاد ِزن از میان جامعه و فضای عمومی آن تا پشت درهای خانهها
عقب رانده شود، جامعه بیمار و متعاقب آن هزار جور آفت اجتماعی و آسیب روانی گریبانگیر
افراد آن خواهد بود. با چارقد کشیدن بر سر زن، زیبایی ِطبیعت و طبیعی بودن زیبایی
برای ما مردها پشت پردهی عقده و خشونت رفت تا ناخواسته دست در دست حکومتی جعلی،
سرمست از قدرت و سلطه، حتی در خصوصیترین حیطهها (حتی روشنفکرترینمان!) نیز
همچون آیینهای از جامعه، زن را جنس ضعیفتر و همواره فاقد صلاحیت برابری بدانیم.
حرف دیگری نمیماند
جز شرمساری و امید به شور آن لحظهای که هر مردی با عبور از این جهل تاریخی و با
رسیدن به آن شعور، رشد و بلوغی که زنان پیشتر در کورهراههایش خون گریستهاند،
همراه آنان دست در دست و همدل، در سپهر فرداهای آزادی، عشق و برابری بهرقص در
آید.
3/7/99 - اصفهان
۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سهشنبه
آواز کشتگان
با سليمان و ماهنى
رفته بودند ديدن ارگ تبريز. از ارگ بالا رفتند. دو ماه بعد از جريان جنزدگى ماهنى
بود. تمام پلههاى ارگ را بالا رفتند و آن بالا ايستادند. سليمان، ماهنى و او. غرق
تماشاى كوههاى اطراف شهر و خانههاى شهر شدند و سعى كردند از آن بالا خانههاى خود
را پيدا كنند. و بعد محمود از آن بالا، محو تماشاى كوه سهند شد. هرگز سهند را به آن
عظمت نديده بود. سليمان و ماهنى پشت سر او بودند. محمود به سليمان گفت: «سهند خيلى
قشنگ است، نه؟» سليمان آمد كنار او ايستاد. ماهنى نيامد. محمود برگشت. گفت : «ماهنى!
ماهنى!» و ديد ماهنى نيست. طورى كه انگار از اول هم ماهنى نبود. دويد به طرف جايى كه
ماهنى قبلا ايستاده بود. نبود. خم شد. نگاه كرد به پايين، ماهنى داشت با سرعت تمام
پايين مىرفت. با سليمان شروع كردند به پايين رفتن از پلهها. كوركورانه، ديوانهوار،
آنقدر ديوانهوار كه نزديك بود خودشان هم به پايين پرت شوند. وقتى كه به پايين رسيدند،
بدن ماهنى مثل بدن آهويى بود كه از صخره به اعماق درهاى سنگلاخى افتاده باشد.
۱۳۹۹ اسفند ۴, دوشنبه
تا ابد آبان
باور نمیکنم یک سال
گذشته باشد. احساس میکنم ظرف این یک سال به اندازهی تمام عمرم، ذهنم، حافظهام،عاطفهام
و توانم فرسوده شده و از بین رفته است.
روزها به تاریکی میگذرد
و شبها به تلخی. از همهی آدمهای جهان دورم.
1/8/99 - اصفهان