به خاطرهی شونزده آپریل
سایش سایهها
توی زیرزمین آن خانهی قدیمی
به لرزش نور توی چشمها
به صدایام
"به خاطرهی آن "نگاه ِچرخان
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
بر روی برگها و، در "درکه" و باد میوزد و برف میبارد و من نیستم
هر روز از گلفروشی "امیرآباد" یک شاخه گل میخریدم تنها یک شاخه
-اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما-
و موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هرروز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمانهایی میافتم که یک الفبچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبیچشمم از تونل برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بزمجه درچشمهای سبزش همیشه حلقهی
اشکی دارد
-اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما-
و با برادر آبیچشمم گاهی به تماشای اعدامیها در میدان ساعت "تبریز" میرفتم
و صبح زود برف، روی سر مردهای اعدامی آرام مینشست و روی پلکهاشان
زنها چادربهسر همگی میگریستند ساعت میدان اعلام وقت جهان را میکرد
من با برادر آبی چشمم تا راههای مدرسه را میدویدم
-این بزمجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد-
-اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما-
در زندگانی من آفتاب نقش ضعیفی دارد
افسوس! ساده نبودن، تلخم کرده وگرنه میگفتم میخندیدید
وقتی که گریهام میگیرد میروم آن پشت فورا پیاز پوست میکنم که نفهمند
آنگاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هر روز یک گل سه سال تمام هرروز
شب، پسزمینهی من نیست شب،قهرمان فیلم من است
و گلفروش که موهایش در زیر نور، آبی-بنفش میزد روزی گفت: چرا ول نمیکنی؟
گفتم که تازه نمیفهمم چرا عاشق شدن طبیعی ِانسان است و شاید از طبیعت انسان، بالاتر
اما در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
-این بزمجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد-
و موهایم را....کنار میزنم آنجا نشستهای
گل را به دست تو میدادم میخندیدی
-مادربزرگم، اتفاقا از تو خوشش میآید این مشکل تو نیست مشکل من، مادر من است-
و میخندیدی
-اما اگر تو دوستم داری مادر چه صیغهایست؟-
-از چشمهای تو میترسد-
چشم است، کفش نیست که دور بیندازم وبعد یک جفت چشم نو بخرم از بازار و
-بپوشم
-"نه، او میگوید:"باید نگاه تازه بپوشد، بیاشک-
-گفتم که در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد و اشکها را نمیخشکاند-
وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیمین" و "مهری" و گلها و عکسهای تو میخندند"
و دستهای تو میلرزند
تبریک "مهری" و "سیمین" و تو؟ لب میگزی
نه! آن چشمها با نام خانوادهی ما جور نیستند یک جوریاند
-...باید نگاه تازه بپوشد نگاه او
"!سیمین" که حوصلهاش سر رفته، میگوید"گل؟گل؟گل بیارزش است! ولی برشان دار"
و من در کوچه، گلها را از دست "سیمین" میگیرم
:و "مهری"؟ در چشمهایم خاموش مینگرد و بعد، فریاد میزند
"!این چشمها که عیبی ندارند"
و مینشینم و شاه میرود و انقلاب میآید
جغرافیا بلند میشود و روح ِخواب را تسخیر میکند
و جنگ، ترکش سوزانی در عمق روحهای جوان میماند
و بلشویسم بعد از هزار مسخ و تجزیه، تشییع میشود
... گفته که اسم بچه چه بود؟ "سهراب"؟"اسفندیار"؟ و....چند ساله؟
"!چه بزرگ"
-این سالها که گفته گذشته؟-
موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای و من نیستم
"و میپرسی:"موهایت کو؟
-گفتی که اسم بچه چه بود؟ و...چندساله؟-
-شاید هزارسال! نمیدانم موهایت کو؟-
جغرافیا بلند میشود و روح ِخواب را تسخیر میکند
-و بچههای تو! آنها کجایند؟ موهایت کو؟-
من با برادر آبیچشمم گاهی به تماشای اعدامیها میرفتم
زنها چادربهسر همگی میگریستند
و گاهی از تونل برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم
-این بزمجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد-
موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
بر روی برگها و، در "درکه" و باد میوزد و برف میبارد و من نیستم
اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما
سیگار میکشم میخندی هر روز یک شاخه گل
-و موهایت کو؟ -...کنار میزنم-
72/3/27-29 تهران
رضا براهنی