چند ساعتی از نیمهشب گذشته، باران بیامان میبارد و چراغهای استانبول در ساحل روبرو میلرزد. حالا دیگر درست ده روز است که به این سرای تازه آمدهام. بعد یک سال و نیم دربدری، خانهی تازه. زبان تازه و کهنه و مردمان غریب و آشنا، مثل هر کجایی که بودم شاید. نمیخواستم بنویسم، اصلا نمیخواستم به فارسی بنویسم. آیا اینهمه رنج در یک زبان کافی نیست؟ چطور میشود به فارسی نوشت و چطور میشود حتی نوشت دیگر. برای چندمین شب پیاپی از کابوس و هقهق بیخوابم. به فارسی خواب میبینم، میدانم که به فارسی خواب میبینم و مگر اینهمه بغض در یک زبان چطور بگنجد؛ یا در زبان دیگر. دیشب خواب دلبند دور و نزدیکی بود که میدیدم. خواب میدیدم که با من مهربان است، عزیزم میدارد و میدیدم که متاسف و عاجزیم، و هر دو از چیزی که بر ما گذشته، تاریک. حالا هم ده دقیقهای میشود که از کابوسی دیگر، از شاید هولناکترین و عمیقترین بختکی که در عمرم _عمر فردی با شبهای بیشمار از بختک و کابوس_ تجربه کردهام به دنیای زندگان بازگشتهام. در این یکی در عجز ِبختک با چشمهای باز در تاریکی ابعاد خانه را نمیشناختم، هیچ نمیدانستم کجاست اینجا و من کجایم و فقط لحظهای در تاریکی سایههای خواب و بیداری الینه را شناختم که دخترک هم مثل همیشه سعی میکرد با قلب ساده و مهربانش یاری کند. چیز بیشتری یادم نمانده آنقدر که وحشت ِشاید بیش از پانزده دقیقه فلج کامل، درونم را تهی کرده بود. تنها مرور علاجهای همیشگی، تمرین ِمدام کمک گرفتن از تنها عضلات ارادی فعال که پلکها هستند؛ و بعد بهزحمت بیداری، و سپس مرگ: آن میل شیرین و آن هولیای افسونگر که در سایهروشن زندگیام ایستاده در تمام این سالها و حالا نیز از همانجا از درون همان مغاک دعوتگرش بیصدا نگاهم میکند با چشمهای بسیارش. چشمهای آشنای غریبهها. صبحها که میروم برای دویدن میترسم توی آینه نگاه کنم راستش. هر بار هر صبح، در ساعت تازهای که قرار است فرح و سرزندگی بیاورد برایم، نزدیک است دوباره روی زانوهایم فرو بریزم. یک روپوش ورزشی دارم درست مثل مال او: محمد مرادی در آن آخرین ویدیو ـ که تا روزها جرات نمیکردم ببینم - بر تن داشت. ولی چرا با همان رنگ و همان خط شبرنگ روی شانه. آیا او هم میدوید؟ نگاه نمیکنم توی آینه. نه برای منجی نه برای امید، نه هیچ. بعد میروم بیرون، هوای تازهی صبحگاه جزیره با بوی کاجها و سروها و پونههای بارانخورده. با دستهایم کوچکم به جهان میآویزم و میخواهم که زنده بمانم. برمیگردم، برمیگردم تو نسرین بودی. یاد این میافتم ناگهان. برمیگردم تو محمد بودی. حالا نوبت اوست. آن محمد دیگر، که یتیم بود و حلقآویز شد. و چشمهاش. چشمهای اینهمه بیقراری و زجر. چه غریبیم در این دنیا. مگر چه میخواستیم جز زندگی؟ کجا فرار کنم. آن سر شریف و آن نیمرخ متمایلش و غربتی که از هر عکسی استخوانم را میسوزد. که در افیون و الکل هم غرق نمیشود. در بیمکانی هم فرو نمیرود، نیز در دوست و آشنا و عزیزی که میخواهی ببینی و نمیتوانی که میخواهی بگویی و بخندی و حرف بزنی و نمیتوانی و نمیتوانی بگویی که چرا نمیتوانی چرا بعد دو سه جمله از هرکسی فرار میکنی یادت نمیآید زندگی چه بود و چرا با وجود آن آبان سیاه و آن تلخی مرگباری که شد که برگردی چون مجبور بودی به زیبایی و آزادی، و چون تمام عمر دنبال خط سرخ عشق راه کوچهها را گرفتهای و به دشتها و کوهستان رسیدهای دستآخر، چون مرگ نیستی تو رفیق تاریکش و راوی آن چشمهایی. چشمهای زیبای جواد و چشمهای آن همه چشم که نمیتوان حتی به نوشتن و گفتنشان فکر کرد. بعد اسم آن کتاب است که هی توی سرم میچرخد. هر دقیقهای یک بار تکرار میشود، خداوندا، چرا نام این کتاب؟ که میخواهم برایش بنویسم آخر چقدر شعر زیبا و دردناکی برداشتهای گذاشتهای جای اسم این کتاب. مثل همان یکی همان دیشبی که روی دیوار بود و از کوههای آوارهی کوردستان آمده بود و از دیار ِبکر خورشید و از خاور اینها و باختر ما، و میگفت آمده استانبول برای نوازش مرغهای دریایی و آخرش تابوتاش روانهی آبهای شرق شد. دلم میخواست از آن کوهها بالا بروم، دلم میخواست از آن کوهها که حالا در تاریکی بیمعنای این جهان گویی تنها حقیقت موجود است بنویسم اما نمیتوانم. نه میتوانم، نه من مبارزم. نه میتوانم تحلیلهای خوب بکنم نه میتوانم منطقی باشم نه نیرومند و بالغ و از پس اینهمه دلم دست یاری میخواهد. دلم آغوش تمام مردمان آن سرزمین را میخواهد و اشک. ما شکستگان این سالهای سیاه و مادر، که چه مفهوم غریب و همدرد و نجاتبخشی میشود در چونان لحظاتی، و آن مادران سیاهپوش، و سروهای جوان، و سمیرا که دوباره با صدای اندوهبارش میپرسد مادر آیا زمستان امسال هم برف، آرام و بیصدا میبارد روی سر دنیا؟
اما کسی نیست. تنها سیل آدمها با نگاههای تهی و حرفهای یکجور. آدمهایی که نمیشود فهمید چطور میخندند و فراموش میکنند. چطور حرف میزنند و چطور نمیافتند و نمیمیرند و تمام نمیشوند. آیا من هم این رسم ِادامه را بلدم؟ آیا فراموش خواهم کرد؟ آیا بازمیگردم به خندیدن در خانهی تاریکی؟ نمیدانم. برای رنج نامی میگذارم و در زبانی شکلش میدهم. نمیشود، نمیتوانم. نمیخواهم کم بیاورم. برای آن چشمها که زندگی را بهشان بدهکارم. گرچه لحظهای بعد از نوشتن این دلم بخواهد بالا بیاورم روی خودم یا تکهای از خودم را بالا بیاورم لااقل. پیکرم چقدر سنگین است.
استکان سوزان الکل بهدست میروم توی تراس. چراغهای اسکله در سرمای اشک میلرزند. میروم بالا و به مرغهای دریا سلام میدهم. محمد حسینی. چرا شد محو از یاد تو نامم.
سحرگاه سیزدهم ژانویهی دوهزار و بیست و سه
بویوکآدا ـ خانه