۱۴۰۰ تیر ۱, سه‌شنبه

شکسته

  

به زمینی که دوار برمی‌دارد چه باید گفت؟

به نوری که از گذر اتومبیل‌ها در خلوت نیمه‌شب روی سقف می‌افتد نگاه می‌کردم. کیوان دوید توی اتاق و ریز ریز خندید. یا نخندید. پایش را تازه جراحی کرده. نه می‌خندد و نه می‌دود. اندازه‌ی یک بچه‌ی یکی دو ساله می‌ترسد. لوستر آونگ می‌شود و نقطه‌های روی کوه‌ها در تاریکی تکان می‌خورند. مامان گفت فقط یک تاپ تنش بوده و من فکر می‌کنم که چقدر حتما زیبا بوده. تمام میراث زینتی خانه‌مان همیشه ترک‌خورده و بندزده بود. اگر بود. عکسش هم هست. با همان چهره‌ی زرد و بیمارش روی صندلی کودکانه‌اش نشسته و با چشمان کودکی که از مرگ برگشته به دوربین نگاه می‌کند. تنها بودم. لوستر هنوز می‌چرخید. بیست و سه سالم بود. باور نمی‌شود که ده سال پیش بود. هر شب کابوس می‌دیدم آن هم اگر خوابم می‌برد. اما این یکی واقعیت بود. مثل همان مرد قصه‌ی عافیت. مامان هیچوقت محجبه نبود. حتی بعد از اجبار هم که عده‌ای تا مدتی موهایشان رنگ آفتاب می‌دیده مامان مقاومت کرده بوده. عکس‌های نرم و قشنگش هم هست با خانم ممدوحی خاله فریبا و آن یکی‌ها که در یاد ندارم. کیوان را هم در حمام شسته آن روز و گذاشته روی صندلی عکسش را بیندازد که شروع شده. می‌گفت کامی توی بالکن بازی می‌کرده. حتما آفتاب عصر هم از بالکن آمده بوده داخل و پهن بوده کف خانه. آقای پورحسینی و زنش بیرون بوده‌اند و خاله مهناز اینها هم نبوده‌‌اند. شیراز بوده‌اند. خاله مهناز بچه‌ی اولش را از وحشت جنگ انداخته بوده و رفته بوده که لای بهارنارنج‌ها یا پای شاه‌چراغ دلش را به‌چیزی گره بزند شاید. آن لحظه‌های اول مامان فکر کرده بمباران است؛ اگرچه مدتی بعد از آن روزی که همگی بیرون بوده‌اند و بابا یهو رنگش پریده و همه را زود برگردانده خانه و خودش با عمو مسعود رفته‌اند پایگاه، فهمیده‌اند امکانش نیست؛ یعنی نمی‌شود موشک‌های عراق تا کرمان برسد. بابا و عمومسعود و کسان دیگری تا دو روز بعد نیامده‌اند و داشته‌اند هلیکوپترها را لای کوه‌ها پنهان می‌کرده‌اند. بی‌تجربگی و بی‌صاحبی اول جنگ و فرماندهانش. مامان هرچه به دیوارهای خانه دخیل بسته تا تمام شود دیده که نه انگار و بعد با کیوان توی بغل و کامی توی دست دویده پایین. پنج طبقه پله را دویده. حامله بوده. بعد فهمیده که هیچ‌چی سرش نیست و خانم پورحسینی که تازه برگشته به‌ش روسری داده.

بلند می‌شوم و با خنده و ترس می‌روم به کوه‌ها نگاه می‌کنم. یعنی کوه‌ها وقت لرزیدن چه شکلی‌اند. یا دشت، موج برمی‌دارد، مثل دریایی از خاک. موج، چیزی که مامان با دست‌هایش نشان می‌داد. و ساختمان‌های پنج طبقه که وقتی می‌خواست دیدن‌شان از دور را وصف کند گفت شبیه این کیسه‌بوکس‌ها که پایشان توی زمین است و تلو می‌خورند. وقتی دیدم هیچ چراغی روشن نشده یا توی خیابان خبری نیست فکر کردم خیالات است. همان اضلاع و دیوارهای خانه است که با جادوی خواب‌آور گاهی جلو و عقب می‌شدند و ابعاد اتاق‌ها تغییر می‌کرد. اما با لوستری که نیمه‌شب آونگ بردارد نمی‌شد شوخی کرد. بعدها فهمیدم که توی تبریز این اندازه‌اش طبیعی‌ست. ولی زمین با زمستان نسبت دارد و آن‌وقت‌ها بیشتر تکان می‌خورد. مامان می‌گوید. بعدش هم می‌گوید البته آن کرمانی هم تابستان بوده انگار. همین چند وقت پیشی هم که باز فصل گرما. من دوست دارم توی زمستان بلرزم یا بمیرم. گرچه می‌ترسم خیلی. توی تنهایی کمتر می‌ترسد آدم. آن مرتبه‌ که خفیفش توی تهران آمده بود هم که یک سکندری ریز خورده بودم و از شهامت الکل کمی خندیده و با خودم گفته بودم خب، از مستی‌ست! این بار ترسیدم ولی. عین این بود که یکهو زیر پایت خالی شود. مثل وقت‌هایی که می‌رفتیم پیک‌نیک و روی پتو که می‌نشستیم من به سولی تکیه می‌دادم و بعد از مدتی که عادت می‌کردم و حسابی خودم را ول می‌دادم او یکهو جاخالی می‌داد و من پهن می‌شدم روی زمین و قاه قاه می‌خندیدیم. تا مرتبه‌ی بعدی‌اش که بابا هم خانه بوده و شدیدتر هم بوده، بساط همین پایین رفتن از پنج طبقه بوده. دوتا بچه توی دست و یکی توی شکم. بعد هم آن دومی که بدتر بوده و تصویرهای آخرالزمانی مامان از چادرهای اطراف چهارراه تختی کرمان و استادیوم و زخمی‌ها و آواره‌هایی که هلیکوپترها از شهرها و روستاهای اطراف می‌آورده‌اند و وسط ورزشگاه پیاده می‌کرده‌اند. از این هم یک عکس هست. این یکی را بابا گرفته. از روبروی ماشین گرفته. مامان با صورت زرد و بی‌حالش کیوان را بغل گرفته و کامی روی صندلی عقب نشسته. چقدر برای زندگی حوصله و توان داشته‌اند. نقطه‌های روی کوه‌های سال نود توی خاطرم مانده. دیوارهای خانه‌ی تاریکم در تبریز. خنده‌های کیوان و آن پیرمرد بختکی. حالا کوه‌ها سرخ‌اند و چیزها آرام‌تر است. صبح شده و من به بلورهای لوستر مامان نگاه می‌کنم که نکند دوباره تلو تلو بخورند. گلدان‌ها و وسایل تازه خریده‌ایم. طلایی و سالم و بدشکل. مامان اما چندتا ظرف و مجسمه نگه داشته. گذاشته توی اتاق خودش کنار عکس من و بچه و دایی مسعود. پسرکی از جنس چینی که معلق زده تا مادربزرگ خشتک‌اش را با چرخ‌خیاطی بدوزد، یک زن و مرد که با لباس‌های دوره‌ی رنسانس به دیرکی بندزده تکیه داده‌اند و مجسمه‌ی دخترکی خندان که ترک شکستگی لبخندش را دو نصف کرده.