1
آمده بودی از عصر و توی این گرما از تو خون می ریخت و من توی اتوبوس لای بوی گند آدمها، به این فکر میکردم که زودتر برسم و دست پشت کمرت بگذارم. تا آن بعد که دویدم و توی کتابفروشی دیدمت که پشت قفسهی کتابها، دستهایت را توی فراموشیی کتاب جا گذاشتهبودی و انگار تمام دنیا فقط همان دو دست بود و آن تن و کمری که باید رویش دست بکشم و خون آلودهای که خارج شود و بعد، بپیچم توی قفسهی کتابها و آن پشت آن دو چشم اشکآلود را نگاه کنم تا از پا نیفتم. آن دو چشم خسته را. میخندی و لبهات را آرام میبوسم و سیبی را تووی دستت میگذارم.
2
تو فکر کن که در تاریکی سینما نشسته باشی و روی پرده دختری تنها، توی تنهاییاش مجسمههای شیشهایش را پاک کند. و بعد یک بخاری. و آنطرفتر یک میز با چهار صندلیي خالی. و صدای کمانچه که توی گوشت میپیچد و تو را میبرد به روزهای دیر و دور. بعد نگاهت را بدزدی و چشم بگیری از پرده و سرت را تکیه بدهی به صندلی و حس کنی توی همان لحظه چقدر دلت برای دختری که کنارت نشسته تنگ شده. بعد دست گرمی روی پایت مینشیند و تو دستت را رویش میگذاری و توی تاریکی آن نگاه اشکآلود را میبینی که چطور دارد از روزهای دور و خاطرات تمامنشدنی برمیگردد و برایت لبخند میزند.
3
اینجا این بالا باد میآید. به قول دوستی این بادها از جنوب میآیند و با خودشان کلی خاطره میآورند. سعی میکنم به جنوب نگاه نکنم. به صفه نگاه نکنم که چراغهایش خاموش است و فکر نکنم به آن خانه، تنگ ِآن کوچهی باریک، که حکمن الان آنجا چراغی روشن است و توی آن اتاق دختری خابیده که کمرش گرفته و دارد درد میکشد و نگاه خستهاش را میکشد روی کلمات کتاب. نور گوشی تاریکیی پشتبام را روشن میکند. نگاه میکنم به صفحهی گوشی و آن پاکت زرد. نفسم را حبس میکنم و به یک چمدان فکر میکنم. به سفر. به یک گوشهی پاک و پرنور. دکمه را میزنم:
- پروردگار من. به کسرا بگو نفس منه...
نفسم را بیرون میدهم. چراغهای شهر توی اشک میلرزند. فرشتهها. فرشتههای برلین...نامم را صدا میزنند.
4
عینکم را در میآورم و جای آن را روی بینیام میمالم. تو مشغول تخلیه خاک گلدانهایی و عوض کردنشان. عینکم را روی میز میگذارم و خسته از تختخاب، روی زمین دراز میکشم و سیگاری روشن میکنم. دستهایت را پاک میکنی و کنارم دراز میکشی. بعد آرام صورتم را میبوسی و سرم را بلند میکنی تا دستت را زیر گردنم ببری. به چشمهایت نگاه میکنم و توی آن سکوت قهوهای فرو میروم. نگاهت را میدزدی و به سقف چشم میدوزی. میگویی نمیدانی چرا خوب نیستی. میگویی خستهای. برمیگردی و توی چشمهایم نگاه میکنی. نگاهم را برمیگردانم روی سقف و جایی میان سینه و گلویم میسوزد. به سکوت فکر میکنم. به فضای مابین ِواژههای نگفته. به حرفهایی که در فاصلهی بین دو پک، با دود سیگار از پنجره بیرون میروند.
5
نباید بدانی...یعنی نمیشود گفت بعضی چیزها را. دست به سبیلم میکشیدم. نگاهها از جلوی صورتم رد میشدند. ماتم گرفتهبودیم. خون همیشه از زنها شروع شده. مثل زندگی. از کنار پل شیری قدم زده بودم. سبیل نداشتم آنوقتها. بغض داشتم. خندیده بودی و تا صبح نگاهت کرده بودم. پیش همان بیمارستانی که مادر را برایم زنده نگه داشته بود. بیمارستان همیشه پر از بوی خون است. گفتم که. همان کیسهی گرم تاریک که روزی بیرون آمده بودم از آن. دستم را روی دهانم فشار میدادم و از کنار پل شیری رد میشدم. گفته بودم برایت که تن هر زنی، بوی خودش را دارد. خندیده بودی و بوسه و شاید نگاه توی چشمهایم. و بعد انگشت خیس زیر بناگوشت...حرفی نیست. دردهایم رفیقجان. دردهایم. همبازیهایم. رفیقهایم. خاک سرد است. فراموشی میآورد. خاک سرد است خون سرد است درد سرد است. همه را میبری. همه را میبریم. به دهان میگیریم و میبریم این خاک را. حکمن دستت را که بگیرم آرام میشوم. فراموش میشوم. خندیدهبودی، اما یک چیزهایی برای من میماند همیشه توی تاریکی و فراموشیی خودم. توی ندانستن ِتو. مثل همان صدای کمانچه که چشمهایم را خیس کرد و و دستهات دور بود و سینما تاریک. مثل همان تفالهی سیبی که توی دستت مانده بود و گرفتم و توی تاریکی گذاشتم. توی دهانم گذاشتم. توی تاریکیی دهانم. جویدمش توی خودم. دردها را هم رفیقجان. مینویسم خوب میشویم. مینویسم قلب منی. که بعد از تو نشد. که نمیشود. خوب میشویم عزیزجان. خوب میشویم. جایی بین سینه و گلویم میسوزد. شاید میدانی و نمیدانی. میخندم و امید را به دندان میگیرم. میخندم و روی پل شیری دست میکشم. میخندم و از آن گوشهی پاک و پرنور برایت مینویسم. ولی دردهایم رفیقجان...نه...نباید گفت. چشمهایم را پاک میکنم. میخندی. چراغها روشن میشود. از در سینما بیرون میزنیم. همهجا پر از نور و صداست...میخندم
برلین پر از خیابان است برای قدم زدن
دستهایت کو؟
.