دو ساعت تمام است که کوچهها را خیابانها را با دوچرخه میگردم؛ بیهدف، بیآن که بدانم چرا. حالا هم که به خانه برگشتم و پیش پنجره نشستم،کم مانده بود که گریه کنم. به خود گفتم: صمد نخواهیم گریست! چشمهایم از آب خالی شدند. محلهی ارمنیها را گشتم. به قصد، راهم را طول میدادم که زیاد در بیرون باشم، بیهدف بودم. شاید هم زیاد بیهدف نبودم. شاید چیزی میجستم و نمییافتم. چه چیزی؟ شاید دنبال زنی، دختری، همدمی میگشتم. شاید. از جلو دختران و زنان ارمنی که با پسرانشان و مردهایشان صحبت میکردند، میگذشتم و دزدکی به صورت دختران نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم و بهخود تلقین میکردم که جلب توجه آنها را میکنم و آنها حتماً از سبیلهای من تعجب میکنند و شاید هم آرزوی همدمی مرا میکنند. چقدر احمقانه. من احساس خودم را به آنها نسبت میدادم. من پیش خودم شرمم میآمد، یعنی بد میدانستم که آدم برود، قصد کند که در محلهی ارمنیها پرسه بزند.یوسف عزیز دیگر بیش از این نوشتن فایده ندارد. باز هم از تو خواهش میکنم که مرا ببخشی که از خودم دم زدم. به تو میگویم یوسف که جلوم نشستهای و داری میخندی دستهایت را [بههم] میمالی و زود زود میگویی: صمد آقا اصلاً...صمد آقا اصلاً...صمد آقا بیلیرسَن ناوار؟» یوسفم بگو چه چیز هست. بگو داداش.
دوست تو صمد
٤٢/٣/١٠
تبریز
نامههای صمد بهرنگی/اسد بهرنگی/ امیرکبیر1357