رادیو را به گوشم میچسبانم تا بهتر بشنوم. یک نفر تووی رادیو تار میزند.
آذری میزند. پنجره باز است و سرمای آبان ماه داخل میریزد. یک نفر پشت پنجره آواز
میخاند. دستهایم میلرزد. تبریز میلرزد. شیشهها نازک شدهاند. آنجا ایستادهای
و نگاهم میکنی. رادیو را تووی گوشم فشار میدهم. یک نفر تار میزند. دست دیگرم را
روی دهانم فشار میدهم. صدای آواز با صدای تار تووی سرم کش میآید. پنجره میلرزد.
به کوهها نگاه میکنم. آن طرف پشت ساختمانها. پشت شیشههای مات. عینالی. دستهایت
سرد میشود. دست میکنی تووی جیبهام. وقتی سنگفرش کنار استخر را دوتا یکی میکردی.
نگاه میکنم به استخر. آب تاریک است. چشمهام میافتد کف استخر. یک نفر تووی کوچههای
قرهآغاج آواز میخاند. رادیو را نزدیکتر میبرم. کوهها میچسبند پشت شیشه. از
لای در سرما میریزد داخل. نگاه میکنی. یک نفر تار میزند. آذری میزند. عون بن علی.
تا نوک کوه چقد راه است. دستم را روی چشمهایم فشار میدهم. تبریز تووی صورتم میرود.
این رادیو باید صدا داشته باشد. یک نفر باید تار بزند. یک نفر باید تووی کوچهها
راه برود و از سنگفرشها عبور کند. سنگفرش شهناز. سنگفرش استخر. سنگفرش حیاط. حوض
شاهگلی. یک نفر باید تووی استخر غرق شده باشد. شاه شاه شاه. موجها روی رادیو میلرزند.
بیا. بیا تبریز را از روی شانهام بردار. بیا دست فرو کن تووی این کثافت و روزهای
بهتری بیرون بکش. دست بکن تووی حلقم دست بکن توی صدایم توی موجها دست بکش روی چشمهام
روی زردیی چشمهام. بیرون بکش بریز روی سنگفرش روی سنگ. بیا دست بکن تووی صورتم و
دختربچهای بیرون بکش با زنبیل خالی در کوچههای کاهگل. بیا بکش بیا دست من نمیرسد
به کوبهی در بیا مادربزرگ در بگشا و چشمهایم را پر از فندق کن. پر از آلبالوهای
آن درخت دور و بلند ِآن طرف حیاط. بیا مادربزرگ غصه دارم. تو که غم را خوب میدانستی.
تو که سلانه از زیرزمین نفت میآوردی و برای شاه فاتحه میخاندی. دستت را بیاور و
مرا از این روزها بیرون بکش. من هنوز بچه ماندهام. هنوز تازهام. اسمم را گذاشته
بودی سولماز یعنی ناپژمردنی. ولی من دختر نشدم. من تپیدم مادربزرگ. تپیدم و تووی
اتاقهای تاریک پای دیوارهای نم کشیده زانو زدم و رادیو را روی سینهام فشار دادم
و روزها و رویاها و رفقایم را به خاک بافتم. حالا بلند میشوم. تو فقط بیا و بنشین
و دستی در کار کن. من بزرگ میشوم. قدر تمام این کوههای بق کرده. قدر تمام این
برف. من که زمستان خودمام. زمین خودم. ببین.
تو فقط بیا. بیا پیچ رادیو را باز کن
ای سادهدل ای رنج
ای چشمهای نمناکت فندق سوخته.
بیا دور جورابهایت کش بینداز و برای شاه فاتحهای بفرست.
ای سادهدل ای رنج
ای چشمهای نمناکت فندق سوخته.
بیا دور جورابهایت کش بینداز و برای شاه فاتحهای بفرست.
از یاد-داشتها
از آبان هشتاد و نه
از تبریز
.