باید این تابستان را ادامه بدهی. سرت را توی سینهی بالش فشار بده. پشت به سقف، ملافهها تنات را بو میکشند. سفید است. تهماندههای کسی تووی زیرسیگاری نفس میکشد. صدای آمبولانسها از لای پنجرهی نیمهباز اتاق توو میریزد. تهران پشت شیشهها نفسنفس میزند. برای سومین بار توی این مدت، از چه فرار میکنی. آفتاب بیرمق شهریور از پرده رد میشود و روی کمر برهنهات مینشیند. حسش میکنی. خسته و خالی، توی تنهاییی این اتاق حسش میکنی. مرگ روی مهرههای پشتات قد می کشد. و تو فقط چند لحظه با او فاصله داری. چند سال یا چند روز. درست به اندازهی سالها ترس و نتوانستن. و آخردست...به کولهپشتیی غمگینت نگاه کن. حواس خودت را پرت کن. تهران را درسته قورت بده. بخند. به زخمها فکر نکن. بخند. به ایمانت به اتفاقها. بخند. به خستگیات از اتفاقها. به اینکه درست هشت ماه...به اینکه مانده بودی بخندی یا گریه کنی وقتی فهمیدی درست پنجم رمضان...رها کن. برگرد. بخند. باید این تابستان را ادامه دهی. به زخمها فکر نکن. به سوختن فکر نکن. نمیرفتی. نمیتوانستی. رفتنی در کار نبود. تو نکردی. تو نبودی. تو نبودی که نتوانستی. تو نبودی که گفتی اینبار و باز هم نتوانستی. هیچ چیز نبود. نیست. میشود. شهریور را لای لبهایت بگیر. روشن کن. روشن است. سپید است. توی سپیدیی ملافهها غلت بخور. سیگار تازهای آتش بزن. فکر نکن. حرف نزن. نفس بکش. دود را بسران توی ریههات. نگاه نکن. هرچه پاییز را فراموش کن. چشمهایت را ببند. دود کن. بخند. ادامه بده. تمام نمی شود. تمام می شوی. بخند. نگاه نکن. بخند. بلندتر. تمام نمی شود. ادامه بده.تا همیشه. ادامه بده. برای همیشه این تابستان را .
هشتم شهریور تابستان
زیر پنج بعدازظهر
اتاق دودگرفته هتل ارم
تهران