۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

The Void




اول تب بود.
 
خاستن بود اول.
صبح کرخت و سرد تووی زیرزمین بودیم. شب سفر رفته بودیم. توی خلٱ. خسته و لمس. صبح همه‌جا حلیم بود و بوی نذر. بانوی دو عالم بود صبح. یک دختری هم بود. فرنگی. دنبال آدرس می‌گشت. گفتم اصفاهان بلند نیستم من. برگشتیم. عصر می‌پیچید با دلشوره به کوچه‌ها. رفتیم. "عانی" خانه را گذاشته بود برای سایه‌ها. یک معماری هست ظاهرن. عراقی. متمول. ستون ساخته برای مسجدالنبی. در این حد یعنی. خانه را باز ساخته تووی اصفاهان و گذاشته برای سایه‌ها با همه‌ی اشیای کهنه و عتیقه‌اش. شبیه طباطبایی‌هاست. بزرگتر با هزارتوهای بورخسی. کلید گذاشته به امانت معمار. کلید را با رازهاش گذاشته انگار. که زبان بگیر. اینجا تووی این خانه سایه‌ها حرمت دارند. باری. رفتیم حیاط. سه‌تار نبرده بودم اما. دریغ بود. رفتیم بالا تووی ایوان. از کجا رد شدیم گنگ بود. دانستن نمی‌توانستیم. تووی ایوان بالا بهار بود. باران بود. بهارنارنج هم حتا نظر داشت از آن دور چند شاخه. پیچیدیم. من تووی دهانم بود یک شکوفه. رفیق آتش زد. خورشید بی‌جان. پشت بلند کاج می‌سوخت. رفیق گفت نسوزی. چرخاندیم. چرخانده شدیم. بعد شب بود. تووی حیاط سایه ریخته بود. شب ریخته بود تووی حیاط. رفتیم داخل. رفیق نبود. تنهایی بود آن لحظه‌ها. نور نبود و برق‌ها خراب بود انگار. نشسته بودم من. توو بودم. شاه‌نشین. تووی تاریک‌روشنای نور. از حیاط می‌آمد نور. ماه بعد از باران. میان سرسرا. صداهای عادت شده میامد بقول مراد. رنگ‌های عادت شده می‌تابید. کف زمین آیینه چیده بودند روی یک تکه‌ی مستطیل شکل. مثل قبر بود خط‌ها و نور روی آینه. ساده نبود. ترس داشتم من. نشنیدم. ترسیدم فقط. بعد ایستادم. دوار برمی‌داشت چلچراغ‌های خاموش. یکی بلند شد. یکی نبود. ساده شده بودم. شفاف. روی زمین آیینه بود. دریچه بود انگار ساکت. هیس کشیدم. سایه می‌ریخت از مقرنس‌ها. رفیق نور می‌پاشید از حیاط با چراغ تووی دستش. نور می‌برد رفیق دنبال برق. من طلسم دریچه بودم. آن پایین روی زمین. وسط. چشمم افتاد تووی آینه‌ها و رفت. یک چشم تووی خلٱ. آن پایین. کنار مانده بود آن چشم دیگر. خیس بود. تاب خورد چشم. گذشت از دالان‌ها. صدا بود بعد. آن پشت. سایه بود و صدا. یکجور توازی بود بین اتفاق‌ها شاید. رفتم. بعد نور آمد. پا سایه نمی‌خاست. تکیه می‌خاست. ترس بود و آینه که بیفتی تووش. نور گوشی جلوی پا. محو. گذشتم. رفتم تووی دیوار. ایستادم به طاقچه. نور انداختم. سایه‌ها پایین ریختند. خاندم.

این زیر زمین است که در روی زمین است

ترس بود بعدش.


یک‌شنبه بیست و پنج بهار نود و دو
برزخ آیینه‌ها/پشت مقبره‌ی کمال
اصفاهان