۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

از یک کامنت ِهنوز نامنتشر

من آن خاک وفادارم
که از من
بوی مهر آید
وگر بادم بَرَد
چون شعر
هر جزوی به اقصایی



بچه که بودم پدربزرگم خونه‌‌یی داشت تووی محله‌ی قره آغاجِ ِهمین تبریزی که حالا به من برگشته بعد این همه سال. خونه قدیمی بود با پنجره‌های بزرگ ِدری‌ی لچک‌دار و دورتادور اتاق. شب‌ها تووی اتاق آقاجون می‌]خابیدم من. از همون موقع‌ها کابوس می‌دیدم و به گریه بیدار می‌شدم هر شب. بعد هر شب آقاجان بود. لحاف گرمش بود کنار پنجره‌های بزرگ و ماه تمام و دیوانه بود و غوغای باد تووی درخت‌ها بود و شب‌های سرد و تب‌دار تبریز. آقاجون منو می‌ذاشت لای پاهاش. لحاف رو می‌کشید تا زیر چونه‌م، و برام بوستان می‌خوند از شیخ. امی و بود و مکتب نرفته. خودش خونده بود گلستان و بوستان رو و خوندن یاد گرفته بود. بعد ازاین که دیگه سراغ حجره‌ش توو بازار نمی‌رفت و بازنشست شده بود، یه روز که داشته حیاط یه خونه‌ی دیگه‌ش که خالی‌ و متروکه بوده رو تمیز می‌کرده قلبش وایساده، با صورت افتاده توو فرغون و مرده. جنازه‌شو گذاشتیم توو قبر. سبک شده بود. بابا یکبرش کرد رو به قبله و در گوشش خوند. بعد روش خاک ریختیم و یکی قرآن خوند و همه گریه کردن. من خشکم زده بود. دهنم مزه‌ی خاک می‌.داد. گریه نکردم. نمی‌دونم چرا با اینکه سنی نداشتم. بعدش ازون خونه ترسیدم. از راهروهاش از اتاقاش. از رخت‌خابی که همیشه تا شده بود زیر همون طاقچه. از حیاطش که دیگه تووی درختا و علفای هرز غرق شده بود. خونه رو فروختن. برگشتیم اصفاهان. همچی عوض شد. من بزرگ شده‌م. مرد شد‌ه‌م. هنوزم گریه نکرده‌م هنوزم کابوس می‌بینم هر شب و 
سعدی می‌خونم. 

این طعم خاک اما نمیره از توو دهنم هیچوقت.





نیمه‌شب پنج‌شنبه سوم مرداد نود و دو
تبریز/خانه‌ی باد و ملال


و میترا، که جان ِهمیشه است و 
این روزها جان ِخاطره‌بازی
.